غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۱۴۹

۱

ترا گویند عاشق دشمنی آری چنین باشد

ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد

۲

از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن

بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد

۳

محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود

چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد

۴

به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن

به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد

۵

نسوزد بر خودم دل گر بسوزد برق خرمن را

که دانم آنچه از من رفت حق خوشه چین باشد

۶

به پیر خانقه در روضه یکجا خوش توان بودن

به شرط آن که از ما باده وز شیخ انگبین باشد

۷

جفاهای ترا آخر وفایی هست پندارم

درین میخانه صاف می به جام واپسین باشد

۸

بری از شحنه دل تا خون بریزی بی گناهی را

نترسی از خدا آیین بی باکی نه این باشد

۹

چه رفت از زهره با هاروت خاکم در دهن بادا

تو مریم باشی و کار تو با روح الامین باشد

۱۰

از آن گردی که در راهش نشیند بر رخم غالب

چه خیزد چون هم از من رخ هم از من آستین باشد

تصاویر و صوت

نظرات