
غالب دهلوی
شمارهٔ ۱۵۴
۱
دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
۲
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
۳
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
۴
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
۵
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
۶
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
۷
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
۸
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
۹
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
۱۰
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
نظرات