
غالب دهلوی
شمارهٔ ۱۷۶
۱
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
۲
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
۳
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
۴
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
۵
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
۶
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
۷
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
۸
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
۹
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
۱۰
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
۱۱
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
۱۲
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
نظرات