غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۲۱

۱

تا دوخت چاره گر جگر چارپاره را

از بخیه خنده بر دم تیغ ست چاره را

۲

با اضطراب دل ز هر اندیشه فارغم

آسایشی ست جنبش این گاهواره را

۳

چون شعله هم ز روی تو پیداست خوی تو

تا کی به تاب باده فریبی نظاره را

۴

سرگرم مهر شد دل چرخ ستیزه خو

چندان که داغ کرده جبین ستاره را

۵

دانی که ریگ باده غم روان چراست؟

اینجا گسسته اند عنان شماره را

۶

گیتی ز گریه ام ته و بالاست بعد ازین

جویند در میانه دریا کناره را

۷

ای لذت جفای تو در خاک بعد مرگ

با جان سرشته حسرت عمر دوباره را

۸

جوهر دمید ز آینه دلخسته تا کجا

دزدد به خود ز بیم نگاهت اشاره را؟

۹

خونم ستاده بود به درد فسردگی

دل داد پایمردی تیغت گدازه را

۱۰

شمع از فروغ چهره ساقی در انجمن

چون گل به سرزده ست ز مستی نظاره را

۱۱

بنگر نخست تا ستم از جانب که بود

با شیشه داوری پی داد است خاره را

۱۲

داغم ز بخت گر همه اوج اثر گرفت

آه از سپهر ریخت به فرقم اشاره را

۱۳

غالب مرا ز گریه نوید شهادتی ست

کاین سبحه رنگ داد به خون استخاره را

تصاویر و صوت

نظرات