
غالب دهلوی
شمارهٔ ۲۲۶
۱
تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع
شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع
۲
جان به ناموس دهی چند فراهم شده اند
ور نه خود با تو چه بوده ست رگ گردن شمع؟
۳
مجمعی از دل و جانست به گرد در دوست
توده ای از پر و بال ست به پیرامن شمع
۴
روزم از تیرگی آن وسوسه ریزد به نظر
که شب تار به هنگام فرو مردن شمع
۵
بی تو از خویش چه گویم که به بزم طربم
پرده گوش گل افگار شد از شیون شمع
۶
نازم آن حسن که در جلوه ز شهرت باشد
خاطرآشوب گل و قاعده برهمزن شمع
۷
برنتابد ز بتان جلوه گرفتار کسی
صبح را کرده هواداری گل دشمن شمع
۸
می گدازم نفسی بی شرر و شعله و دود
داغ آن سوز نهانم که نباشد فن شمع
۹
وقت آرایش ایوان بهارست که باز
کوه از جوش گل و لاله بود معدن شمع
۱۰
غالب از هستی خویش ست عذابی که مراست
هم ز خود خار غم آویخته در دامن شمع
نظرات