غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۲۳

۱

به پایان محبت یاد می آرم زمانی را

که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را

۲

فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد

بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را

۳

اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم

پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را

۴

جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد

گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را

۵

ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی

مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را

۶

گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری

مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را

۷

بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم

ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را

۸

کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی

به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را

۹

خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد

اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را

۱۰

به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب

ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را

تصاویر و صوت

نظرات