غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۲۳۱

۱

شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق

زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق

۲

به بزم باده گریبان گشودنش نگرید

خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق

۳

هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز

به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق

۴

دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست

عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق

۵

غلط کند ره و آید به کلبه ام ناگاه

صنم فریب بود شیوه هدایت شوق

۶

متاع کاسد اهل هوس به هم برزن

کنون که خود شده ای شحنه ولایت شوق

۷

به خود مناز و بیاموز کار هم بپذیر

من و نهایت عشق و تو و بدایت شوق

۸

مکن به ورزش این شغل جهد می ترسم

که چون رسی به خط خطوه نهایت شوق،

۹

ترا ز پرسش احباب بی نیاز کند

غرور یکدلی و نازش حمایت شوق

۱۰

سر تو سبزتر از حرف غالبست به دهر

خجسته باد به فرق تو ظل رایت شوق

تصاویر و صوت

نظرات