
غالب دهلوی
شمارهٔ ۲۳۷
۱
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
۲
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
۳
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
۴
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
۵
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
۶
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
۷
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
۸
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
۹
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
۱۰
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
تصاویر و صوت

نظرات