غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۲۳۹

۱

گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل

تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل

۲

نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش

چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل

۳

آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی

تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل

۴

دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته

رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل

۵

تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی

خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل

۶

گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن

گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل

۷

ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره

واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل

۸

با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف

وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل

۹

می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو

خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل

۱۰

چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من

چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟

۱۱

هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین

جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل

تصاویر و صوت

نظرات