
غالب دهلوی
شمارهٔ ۲۵۳
۱
بی پردگی محشر رسوایی خویشم
در پرده یک خلق تماشایی خویشم
۲
نقش به ضمیر آمده نقش طرازم
حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
۳
نی جلوه نازی نه تف برق عتابی
او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
۴
در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم
هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
۵
ذوق لب نوشین که آمیخته با جان
کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟
۶
آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت
چون شمع در آتش ز توانایی خویشم
۷
تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون
از گریه به بند گهرآمایی خویشم
۸
با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم
در کوی تو مهمان گران پایی خویشم
۹
عرض هنرم زرد کند روی حریفان
مهتاب کف دست تماشایی خویشم
۱۰
غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟
پندار که شمع شب تنهایی خویشم
نظرات