
غالب دهلوی
شمارهٔ ۲۵۴
۱
در وصل دل آزاری اغیار ندانم
دانند که من دیده ز دیدار ندانم
۲
طعنم نسزد مرگ ز هجران نشناسم
رشکم نگزد خویشتن از یار ندانم
۳
پرسد سبب بیخودی از مهر و من از بیم
در عذر به خون غلتم و گفتار ندانم
۴
بوسم به خیالش لب و چون تازه کند جور
از سادگیش بی سبب آزار ندانم
۵
هر خون که فشاند مژه در دل فتدم باز
خود را به غم دوست زیانکار ندانم
۶
آویزش جعد از ته چادر بردم دل
آشفتگی طره به دستار ندانم
۷
بوی جگرم می دهد از خون سر هر خار
شد پای که در راه وی افگار ندانم
۸
زخم جگرم بخیه و مرهم نپسندم
موج گهرم جنبش و رفتار ندانم
۹
نقد خردم سکه سلطان نپذیرم
جنس هنرم گرمی بازار ندانم
۱۰
غالب نبود کوتهی از دوست همانا
زان سان دهدم کام که بسیار ندانم
نظرات