
غالب دهلوی
شمارهٔ ۲۶۱
۱
دگر نگاه ترا مست ناز میخواهم
حساب فتنه ز ایام باز میخواهم
۲
وفا خوش است اگر داغ همفنی بود
زبانههای سمندرگداز میخواهم
۳
گذشتم از گله در وصل فرصتم بادا
زبان کوته و دست دراز میخواهم
۴
گرفته خاطر از اسباب و سرخوشی باقیست
ترانهای که نگنجد به ساز میخواهم
۵
دویی نمانده و من شکوه سنجم اینت شگفت
میانه تو و خویش امتیاز میخواهم
۶
برون میا که هم از منظر کناره بام
نظارهای ز در نیم باز میخواهم
۷
چو نیست گوش حریفان سزای آویزه
همان نسفته گهرهای راز میخواهم
۸
زمانه خاک مرا در نظر نمیآرد
ز نقش پای تواَش سرفراز میخواهم
۹
همین بس است که میرم ز رشک خواهش غیر
ز عرض ناز ترا بینیاز میخواهم
۱۰
وکیل غالب خونین دلم سفارش نیست
به شکوه تو زبان را مجاز میخواهم
نظرات