
غالب دهلوی
شمارهٔ ۳۱۱
۱
در زمهریر سینه آسودگان نه ای
ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟
۲
ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست
خود را ز ما مگیر اگر خون فشای نه ای
۳
بلبل به گوشه قفس از خستگی منال
چون من به بند خار و خس آشیان نه ای
۴
داغم ز ناکسی که به تمهید آشتی
رنجیده ای ز غیر و به من مهربان نه ای
۵
گویی یکی ست پیش تو بود و نبود من
با من نشسته ای و ز من سرگران نه ای
۶
آخر نبوده ایم در اول خداپرست
با ما ز سادگی ست اگر بدگمان نه ای
۷
با خویش در شمار جفا همدم منی
با غیر در حساب وفا همزبان نه ای
۸
دانسته ای که عاشق زارم گدا نیم
دانم که شاهدی شه گیتی ستان نه ای
۹
نازم تلون تو به بخت خود و رقیب
با او چنین نبودی و با ما چنان نه ای
۱۰
با دیده چیست کار تو؟ لخت جگر نه ای
در دل چراست جای تو؟ سوز نهان نه ای
۱۱
غالب ز بود تست که تنگست بر تو دهر
بر خویشتن ببال اگر در میان نه ای
نظرات