
غالب دهلوی
شمارهٔ ۳۱۵
۱
در بستن تمثال تو حیرت رقمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی
۲
غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
۳
بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
۴
خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی
۵
گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی
۶
این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی
۷
در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی
۸
زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی
۹
در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی
۱۰
زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
نظرات