غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۵

۱

سپردم دوزخ و آن داغ‌های سینه تابش را

سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را

۲

ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم

کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را

۳

ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم

تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را

۴

دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد

صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را

۵

سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی

جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را

۶

ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم

کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را

۷

ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم

به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را

۸

سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد

ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را

۹

شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد

همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را

۱۰

ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم

ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را

۱۱

ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد

خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را

۱۲

خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما

من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را

۱۳

به نظم و نثر مولانا ظهوری زنده‌ام غالب

رگ جان کرده‌ام شیرازه اوراق کتابش را

تصاویر و صوت

نظرات