
غالب دهلوی
شمارهٔ ۶۷
۱
به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست
چو ما به دام تمنای خود گرفتارست
۲
تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟
ز جسم لاغر خویشم به پیرهن خارست
۳
صلای قتل ده و جانفشانی ما بین
برای کشتن عشاق وعده بسیارست
۴
ستم کش سر ناموس جوی خویشتنم
که تا ز جیب برآمد به بند دستارست
۵
به شب حکایت قتلم ز غیر می شنود
هنوز فتنه به ذوق فسانه بیدارست
۶
به قامت من از آوارگی ست پیرهنی
که خار رهگذرش پود و جاده اش تارست
۷
بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن
گشاده روی تر از شاهدان بازارست
۸
غمم شنیدن و لختی به خود فرو رفتن
خوشا فریب ترحم چه ساده پر کارست
۹
فناست هستی من در تصور کمرش
چو نغمه ای که هنوزش وجود در تارست
۱۰
ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست
به گرد نقطه ما دور هفت پرگارست
۱۱
نگاه خیره شد از پرتو رخش غالب
تو گویی آینه ما سراب دیدارست
تصاویر و صوت

نظرات