غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۷۳

۱

لذت عشقم ز فیض بینوایی حاصلست

آنچنان تنگست دست من که پنداری دلست

۲

هم به قدر جوشش دریا تنومندست موج

تیغ سیراب از روانی های خون بسملست

۳

وای لب گر دل ز تاب تشنگی نگدازدم

میگساران مست و من مخمور و ساقی غافلست

۴

در خم بند تغافل نالم از بیداد عمر

پرده ساز فغانم پشت چشم قاتلست

۵

بس که ضبط مشق غم فرسود اعضای مرا

راز دل از همنشینانم نهفتن مشکلست

۶

شهری دل نیست گر حسرت مر اینجا از چه رو

چشم اهل دل زبان دان نگاه سائلست

۷

با همه نزدیکی از وی کام دل نتوان گرفت

تشنه ما بر کنار آب جو پا در گلست

۸

در نورد گفتگو از آگهی وامانده ایم

پیچ و تاب ره نشان دوری سر منزلست

۹

عقل در اثبات وحدت خیره می گردد چرا

هر چه جز هستی ست هیچ و هر چه جز حق باطلست؟

۱۰

ما همان عین خودیم اما خود از وهم دویی

در میان و غالب ما و غالب حائلست

تصاویر و صوت

نظرات