
غالب دهلوی
شمارهٔ ۷۵
۱
گرد ره خویش از نفسم باز ندانست
ننگش ز خرام آمد و پرواز ندانست
۲
ز انسان غم ما خورد که رسوایی ما را
خصم از اثر غمزه غماز ندانست
۳
فریاد که تا این همه خون خوردنم از غم
یک ره به دلش کرد گذر راز ندانست
۴
نازم نگه شرم که دلها ز میان برد
زانسان که خود آن چشم فسونساز ندانست
۵
یک چند به هم ساخته ناکام گذشتیم
من عشوه نپذرفتم و او ناز ندانست
۶
از شاخ گل افشاند و ز خارا گهر انگیخت
آیینه ما در خور پرداز ندانست
۷
گریم که برد موجه خون خوابگهش را
در ناله مرا دوست ز آواز ندانست
۸
همدم که ز اقبال نوید اثرم داد
اندوه نگاه غلط انداز ندانست
۹
مخمور مکافات به خلد و سقر آویخت
مشتاق عطا شعله ز گل باز ندانست
۱۰
غالب سخن از هند برون بر که کس اینجا
سنگ از گهر و شعبده ز اعجاز ندانست
تصاویر و صوت

نظرات