غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۷۸

۱

به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست

به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست

۲

بدین نیاز که با تست ناز می رسدم

گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست

۳

به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد

که در شکایت درد و غم دوا خفته ست

۴

خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست

که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست

۵

هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز

گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست

۶

غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق

عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست

۷

دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد

که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست

۸

درازی شب و بیداری من این همه نیست

ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟

۹

ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را

دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست

۱۰

به راه خفتن من هر که بنگرد داند

که میر قافله در کاروانسرا خفته ست

۱۱

دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ

مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست

۱۲

بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب

که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست

تصاویر و صوت

دیوان غالب دهلوی به کوشش دکتر محسن کیانی - غالب دهلوی - تصویر ۴۱۴

نظرات