
غالب دهلوی
شمارهٔ ۸۸
۱
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
۲
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
۳
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
۴
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
۵
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
۶
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
۷
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
۸
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
۹
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
۱۰
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
نظرات