
نظام قاری
شمارهٔ ۸۳ - سلمان ساوجی فرماید
۱
میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر
در جواب او
۲
میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر
۳
شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح
خوف سرما زان بگرداند سحرگاهم دگر
۴
با وجود روزه گر عیدم نباشد رخت نو
بعد ازین خود زندگی زین پس نمیخواهم دگر
۵
جامه سان کف میزنم بر رو نمیدانم چرا
اینقدر دانم که چون صابون همی کاهم دگر
۶
ساعد عقد سپیچ از سرچه میپیچیم ازو
پنچه در میافکند با دست کوتاهم دگر
۷
تا نشد سرما نیفتادم بوقت پوستین
چله یخ بندقاری کرد آگاهم دگر
تصاویر و صوت

نظرات