
قاسم انوار
شمارهٔ ۱۸۲
۱
بیجمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بیوصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
۲
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
۳
زاهدی را کهاعتقادی هست با مردان راه
گرچه بس دورست جانش، لیک بس بینور نیست
۴
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
۵
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
۶
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
۷
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کاین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
۸
زاهد ما قصه تقلید میگوید به عام
گرچه عذر لنگ میآرد، ولی معذور نیست
۹
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
نظرات