
قاسم انوار
شمارهٔ ۲۱۰
۱
جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت
دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت
۲
زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
۳
سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت
تا چرادر خون او شوریده دیوانه رفت؟
۴
کشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست
گر بدین راضی شد ازما،یار درویشانه رفت
۵
از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان
حالتی کز سوز شبهابر سر پروانه رفت
۶
چشم مستش عاشقان را در سماع آورددوش
راستی را،درسماع عاشقان مستانه رفت
۷
بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی بدست
بر سر پیمانه آمد،در سر پیمانه رفت
نظرات