
قاسم انوار
شمارهٔ ۲۱۱
۱
دیدمش دوش که سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
۲
باده در دست و غزل خوان و عجب عربدهجوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
۳
سخن از روی دلافروز به مردم میگفت
قصهای از شکن زلف پریشان میرفت
۴
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که به سرچشمه انسان میرفت
۵
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
۶
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده به دامان میرفت
۷
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
نظرات