
قاسم انوار
شمارهٔ ۲۵
۱
هر صبحدم پیغام خود گویم به زاری باد را
تا عرض حال دل کند آن سرو حوریزاد را
۲
پیش درش افتادهام بر خاک ره چون بندگان
زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را
۳
گر رفت اشکم در زمین از تربیتهای غمش
آخر رسانید این دلم تا آسمان فریاد را
۴
خواهم که بر بنیاد دل بنیاد صبری افکنم
عشقش به هم برمیزند دیوار این بنیاد را
۵
تا ذکر آن لب وِردِ من شد در میان هر سخن
شیرین و خوب و مختصر میخوانم این اوراد را
۶
دم زد ز آل لعل او چشمم به اثبات نسب
آرَد گواه اندر نظر این اشک مردمزاد را
۷
از چشم مستش قاسمی دارد دلی در موج خون
رحمی نشد بر صید خود آن دِلسِیَهْ صیاد را
نظرات