
قاسم انوار
شمارهٔ ۳۵
۱
ای چشم تو در شوخی سرفتنه دورانها
خط خوش و رخسارت رشک گل و ریحانها
۲
از نرگس مخمورت وز زلف پریشانت
سرمست صفا دلها، آغشته غم جانها
۳
گفتم که: نکو دانم وصف دهنت، گفتا:
در قصه جان ماندی، با دعوی عرفانها
۴
در مسجد و میخانه هرجا که روم بینم
از درد تو زاریها وز شوق تو افغانها
۵
گفتی: همه تیر خود بر جان تو اندازم
ای عهدشکن، باری، کو آن همه پیمانها؟
۶
از غایت مشتاقی باشد دل و جانم را
با جور تو راحتها، با درد تو درمانها
۷
شوق تو ز جان من گر میطلبی شاید
چون گنج طلب کردن رسمست رویرانها
۸
گفتی: دل قاسم را از جور بسوزانم
دل غرق خجالت شد از کثرت احسانها
نظرات