
قاسم انوار
شمارهٔ ۳۸۸
۱
ماییم و حضرت تو و صد سوز و صد نیاز
ای عشق چاره ساز جگرسوز جان گداز
۲
تو در غنای مطلق و ما در فنای محض
جانها در آرزوی تو، ای عشق چاره ساز
۳
گفتم که: سر ببازم بر آستان تو
گفتا که: هر چه بازی، می باز و کج مباز
۴
آن یار ظاهرست و در اعیان مقررست
در کسوت حقیقت و در صورت مجاز
۵
با ترس و بیم باش، که عشقست بت شکن
امیدوار باش، که وصلست دلنواز
۶
قومی ز شوق روی تو در لذت مدام
جمعی بجست و جوی تو در روزه و نماز
۷
کوتاه کرده ایم حکایت ز هر چه بود
اما بسان زلف تو گشت این سخن دراز
۸
با رنج گفت: رنج ندارم بهیچ روی
گفتند: سبز باشی و خوشبوی و سرفراز
۹
هر کس نیازمند کسی شد بصورتی
قاسم نیاز برد بدرگاه بی نیاز
نظرات