
قاسم انوار
شمارهٔ ۴۱۸
۱
ما گنج قدیمیم درین دیر کهن سال
ما را چه بود گر بشناسی بهمه حال؟
۲
ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست
مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال
۳
معشوق چو جانست و ندانم که چه جانست؟
هر جا که رود میرودش عشق بدنبال
۴
آنجا که سراپرده اجلال تو باشد
جانها همه مستند، اگر رستم، اگر زال
۵
از روی دل افروز تو جان را نتوان برد
وان زلف سیه رنگ تو دالست برین، دال
۶
در مدرسه و صومعه گردیدم و دیدم:
آنجا همه قال آمد و اینجا همه احوال
۷
قوال چه خوش گفت که: جز دوست کسی نیست
قاسم بسماع آمد از گفته قوال
نظرات