
قاسم انوار
شمارهٔ ۴۲۳
۱
خوش وقت من، که آینه کردار روشنم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
۲
آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم
۳
در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم
۴
امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
۵
امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
۶
در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
۷
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم
۸
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
نظرات