قاسم انوار

قاسم انوار

شمارهٔ ۴۴۱

۱

باده می نوشم و سودای تو در سر دارم

آیت مصحف سودای تو از بردارم

۲

زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز

من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم

۳

دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من

دل و جان شیفته زلف معنبر دارم

۴

هم سرم در سر کار تو رود آخر کار

با خود این قاعده دیریست مقرر دارم

۵

رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم

خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم

۶

عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن

از غم عشق تو این جمله میسر دارم

۷

قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت

دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم

تصاویر و صوت

نظرات