
قاسم انوار
شمارهٔ ۴۵۴
۱
من ز سودای تو سرگشته و سرگردانم
گه بپهلو روم و گاه بسر غلتانم
۲
گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف
مکنت هر دو جهان را بجوی نستانم
۳
من بامید وصال تو حیاتی دارم
ترسم از جور فراق تو بجان در مانم
۴
عقل می گفت: فلانی بکجا رفت؟ دریغ!
گفتمش: عاشقم و در صف سرمستانم
۵
عشق می گفت: بکونین مرا کس نشناخت
گاه توفان و گهی ابر و گهی بارانم
۶
چند گویی سخن عشق حرامست، حرام؟
با من این قصه مگویید، که من دیوانم
۷
عشق می گفت بقاسم که: کجا می گردی؟
گفت: در دایره نایره انسانم
نظرات