
قاسم انوار
شمارهٔ ۴۹۳
۱
ساقی جان، لطف فرما کاسه دردی بمن
سالها بگذشت و دارد دل هوای درد دن
۲
بر سر خاکم پس از صد سال اگر نامت برند
آتش آهم بسوزاند همه گور و کفن
۳
ای که می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟
ساختن در سوختن، با سوختن در ساختن
۴
گر همی خواهی که ره را طی کنی از خود ببر
زانکه در این راه نشاید شد بوصف ما و من
۵
گر تو مجنونی نشان عاشقان را باز دان :
درد لیلی را میان جان شیرین یافتن
۶
نیک مشتاقم، بیا، ساقی، مرا جامی بده
مطرب جان، در حسینی یک زمان راهی بزن
۷
عاشقان در رقص عرفان جمله جان می پرورند
ای فقیه، آخر تو هم جان پرور اینجا، جان مکن
۸
آشکار او نهان محبوب جان و دل شود
هر که سودای تو دارد در خفا و در علن
۹
مصلحت بود این که قاسم بهر تحصیل کمال
ناگهان از چاه جان افتاد اندر چاه تن
نظرات