
قاسم انوار
شمارهٔ ۵۰۷
۱
بیا، ای یار سودایی، بیا، ای جان سرگردان
ازین سودا خبر داری، ز سودا آیتی بر خوان
۲
بیا، ای جان «الله » خوان، مترس از موج و از توفان
مگر گوهر بدست آری ازین دریای بی پایان
۳
بیا، با فر سلطانی، بیار آن جام روحانی
ز فیض جام «سبحانی »، مرا از خویشتن بستان
۴
بیا، ای عشق سلطان وش، زدی بر جان ما آتش
چه سان آتش؟ از آن آتش، که یک شعله است ازو نیران
۵
ببازم عاقبت جان را، طریق کفر و ایمان را
به پیش زلف و روی او، اگر کفرست، اگر ایمان
۶
بسلطانی رسید این دل، ز سودای تو ورزیدن
زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان!
۷
بهر جانب که می جویم، تویی حاضر، تویی ناظر
اگر در حضرت واجب، اگر در خطه امکان
۸
ز هر جایی که پرسیدم، همین بشنیدم و دیدم :
ز شوق او مستند، اگر درویش اگر سلطان
۹
اگر پرسند از قاسم که: آن مه را کجا دیدی؟
درین بستان، در آن بستان، درین بستان سرمستان
نظرات