
قاسم انوار
شمارهٔ ۵۱۸
۱
ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟
۲
ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم
زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان
۳
در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت
صد جان بفدای تو، چه جای سر و سامان؟
۴
جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!
دل غرقه شوق تو، زهی ملک سلیمان!
۵
هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را
دارد دل ازین قصه بسی شکر فراوان
۶
با آنکه خدا با همه ذرات محیطست
از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان
۷
قاسم، سر تسلیم بنه، صید فنا باش
درمان غم عشق ندیدیم،چه درمان؟
نظرات