
قاسم انوار
شمارهٔ ۶۱۰
۱
دلم از غصه هجران تو دارد دردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
۲
آن چنانم ز فراقت که میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
۳
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی
۴
عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن
که بر آن خاطر نازک بنشیند گردی
۵
قسمی دارم، ای دوست، بجان، باور کن
که: ببستان جهان چون تو ندیدم وردی
۶
کیست زاهد که درین مجلس ازو باید گفت؟
هرکه گرمست نگوید سخن از دلسردی
۷
بشنو از قاسم، اگر با تو سخن می گوید
سخن پاکدلی، عاشق فردی،مردی
نظرات