
قاسم انوار
شمارهٔ ۶۲۴
۱
شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟
به صد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
۲
تو خدمت میکنی حق را، برای «جنت الماوی »
برو، جان عزیز من، نهای عاشق، که مزدوری
۳
ز حق عمدا جدا گشتی، به باطل آشنا گشتی
نمیبینم ترا عیبی به جز سودای مغروری
۴
کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود
چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
۵
ز دست توبه و تقوی دل مسکین به جان آمد
بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
۶
خطابش را نمیدانی، جمالش را نمیبینی
بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!
۷
اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی
وگرنه همچو محرومان ز سِرِّ این سخن دوری
نظرات