
قاسم انوار
شمارهٔ ۶۳۵
۱
چه غمست آخر از غم؟ چو تو در میانه باشی
غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی
۲
می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان
اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی
۳
اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی
تو کجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
۴
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ که هم فسانه باشی؟
۵
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
۶
نفسی نکو نظر کن، تو ز خویشتن سفر کن
که تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
۷
بمیان دشت و صحرا، بکنار جوی دیدم
چو بشهر باز جویم بمیان خانه باشی
۸
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگر این چنین بمانی صنم زمانه باشی
۹
هله! قاسمی، که مرغان همه ظلمتند و عدوان
بچنین زبان همان به که بر آشیانه باشی
نظرات