
قاسم انوار
شمارهٔ ۶۶
۱
چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست
ذرات جهان را بولای تو تولاست
۲
آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز
آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست
۳
دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست
جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست
۴
بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم
ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
۵
صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو، کان باده مصفاست
۶
چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست
در مذهب من اسم همه عین مسماست
۷
ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت
با درد درآمیز، که آن عین مداواست
۸
از ضعف دل و زردی رخساره میندیش
در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست
۹
زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم
چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست
تصاویر و صوت

نظرات