
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۱۷
۱
ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا
صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
۲
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
۳
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
۴
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
۵
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
۶
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
۷
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا
نظرات