
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۴
۱
گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب
۲
گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
۳
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
۴
ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست
خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب
۵
مینماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مَه وَشَت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب
۶
بس غریب افتاده است آن مور خَط، گِردِ رُخَت
گرچه نَبوَد در نگارستان، خطِ مشکین غریب
۷
گفتم ای شامِ غریبان طُرِّهٔ شبرنگِ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
۸
گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند
دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب
تصاویر و صوت




















نظرات
امین کیخا
ناشناس
س ،م
س ، م
میر ذبیح الله تاتار
یاسین
رضا
پاسخ های رندانه می دهد.معنی بیت:گفتم ای پادشاه خوبرویان برمنِ غریب وبی کس رحم کن گفت: هرکس که به دنبالِ تمنیّات وخواهش های دل ِ خودروان گردد بی تردید راهِ خودرا گم می کند ای بینوای غریب تونیز حق داری که گمگشته و سرگردان شده ای.به دام زلفِ تو دل مبتلای خویشتن استبکُش به غمزه که اینش سزای خویشتن استگفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدارخانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریبگفتم به معشوق لحظه ای درنگ کن ومرو گفت: من درخانه پرورش یافته وازغم غربت وغریبی چیزی نمی دانم! من چگونه می توانم غم واندوه تو وسایرغریبانی که دردنبال دل راه گم کرده اند را درک کنم؟!حافظ اندیشه کن ازنازکی خاطریاربروازدرگهش این ناله وفریادببرخُفته بر سَنجابِ شاهی نازنینی را چه غمگر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریبسنجاب: حیوانی مثل سمور به رنگ خاکستری، که پوستی قیمتی دار. سنجاب شاهی: پوستین یا تشکچهای از پوست سنجاب که برای شاهان ساخته شده باشد.خاره: سنگ سخت، خارادرادامه ی بیت قبلی:من نازپروده ای هستم که همیشه درنازونعمت بوده ودرد ورنج غریبی نچشیده ام! من که همیشه سربربالین نرم گذاشته وبر پوستین سنجاب مخصوص پادشاهان آرمیده ام چگونه می توانم وضعیّتِ غریبی مثل تورا که سربرخشت وسنگ خارا می نهی درک کنم؟ ازمن انتظاری نداشته باش که برتو ترحّم کنم!نگرفت درتوگریه ی حافظ به هیچ رویحیران آن دلم که کم ازسنگِ خاره نیستای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناستخوش فتاد آن خال مُشکین بر رخ رنگین غریبدراین بیت،غریب ایهام دارد. هم به معنای غریبه وبیگانه وهم باتوجّه به حالتِ "خوش" افتادن ِ خال، به معنیِ شگفت انگیزاست. یعنی استثنائیست هیچ خالی برصورتِ معشوق اینچنین خوش ننشسته است. ای که درمیان حلقه های گیسویتِ دلهای دلدادگان زیادی جای گرفته وبه بندکشیده شده اند، آن خالِ سیاهِ زیبایت بر روی رنگینِ تو بسی شگفت انگیزوبی مانندنشسته است. درآمیختن سیاهی خال با دیگررنگهای اجزای صورتت مثل لب وگونه و....جالب واستثنائیست.غریب به معنی غریبه: آشناها درحلقه های زلفت گرفتاروبه بندکشیده شده اند، امّا این خال سیاهِ بی ارزش و غریبه، دربهترین نقطه ی سیمایت چه زیبا برای خودش جاخوش کرده است!.خالِ مُشکین که برآن عارض ِ گندم گونستسِرّ آن دانه که شد رهزن ِ آدم بااوستمینماید عکس مِی در رنگِ روی مَهوش اَتهمچوبرگِ ارغوان بر صفحه ی نسرین غریبمی نماید: نشان می دهد،منعکس می کند.مهوش: مانندِ ماهصورت ماهِ توبس که سپید ونورانیست، عکس باده ای که دردست می گیری درآن می افتد وانعکاس داده می شود مثل این شده که تصویربرگِ گل اَرغوان بر روی صفحه وگلبرگِ نسرین افتاده است، شگفت انگیزاست.دراینجاتشبیه زیبا ولطیفی صورت گرفته است. اوّل اینکه صورت مهوش ِ یار مثل برگ گل نسرین سپید ولطیف است. دوم اینکه تصویرارغوانی رنگِ شراب برروی یاروگونه هایش همانندِ گل ارغوانیست که برروی گل نسرین افتاده باشد.آن روزشوق ساغرمِی خرمنم بسوختکآتش زروی عارض ِ ساقی درآن گرفتبس غریب افتاده است آن مور خط گِرد رختگر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریبمور: بسیاری ازشارحان مور را مورچه معنی کرده اند وموهای لطیفِ گِرد صورت معشوق را به صف مورچگان تشبیه کرده اند! تصوّرصفِ مورچه، گِرداگِرد صورت کسی، نه تنها شاعرانه نیست بلکه بسیارمشمئزکننده وچندش آوراست! نمی دانم این شارحان چرا چنین برداشتی کرده وبه خودزحمت نداده اند درموردِ "مور" لغتنامه راورقی زده ومعناهای دیگرآن رابررسی کنند تا هم شانِ خودرا زیرسئوال نبرند وهم اشعار نغزوناب حضرت حافظ رااز زیبایی نیاندازند! به این تفسیری که یکی ازاساتید معروف دانشگاه جناب دکتر....برداشت فرموده اند توجّه فرمائید:(موی گرد صورتت حال غریبی دارد، گویی مورچه دور صورتت را گرفته؛ اگر چه در نگارستان وجود خط سیاه تعجبی ندارد.(هیهات! جناب دکتر! بااین همه مورچه ای که روی صورت معشوق ریخته اید بایدهم حال غریبی داشته باشد!درلغتنامه ی دهخدا درمعنای "مور" موج زدن وتموّج نیز آمده است. دقیقاً معنای موردِ نظرحافظ همین است. خط ِ گِرد رخ: موهای لطیفیست که به ویژه درایّام نوجوانی وجوانی،گِرداگِردصورت می روید وبرزیباییِ صورت می افزاید. درنگاهِ حافظ این موها گرداگردِ صورت معشوق موج می زنند. ضمن آنکه با توجّه به مصرع بعدی،موج وانحنایی که درخطّاطی به حروف وکلمات می دهند نیز مدِّ نظرحافظ نکته بین بوده است.نگارستان: نمایشگاه وکارگاهِ خطاطی ونقّاشی. رخسار معشوق به سببِ همین خطوطِ سیاه رنگ ورنگین بودنِ لب وگونه و.... به نگارستان تشبیه شده است.دربیتِ پیشین دیدیم که خالِ سیاه درمیانِ رنگهای لب وگونه ی یارغریب افتاده بود. حال دراینجا خطوطِ گِرداگرد صورتِ یار غریب(هم به معنی غریبه وبیگانه ،هم جالب و شگفت آورافتاده است.معنی بیت: آن موهای ظریف ولطیفی که گِرداگِردِ رخسارت موج می زند بسی خیال انگیز و شگفت آور وغریب افتاده است! گرچه درنمایشگاه ونگارستانها نیز چنین تموّجی باخطوطِ سیاه رنگ وجوددارند وچیزغریبی نیست.نه تنها دراین بیت بلکه در بسیاری ازغزلها، انحنا وموجِ "خطِّ گِرداگِردِ صورتِ" معشوق،موردِ توجّهِ حافظِ نکته بین بوده است در بیتِ زیر"حُسن"به دایره ای تشبیه شده (گردی صورت) "خال" مرکزاین دایره و"خط" مدار این دایره!ای روی ماه منظرتو نوبهارحُسنخال وخطِ تومرکزحُسن ومَدارحُسن وجالب است که دربیتی دیگر"خط" به جام هلالی تشبیه شده است!عشق من باخطِ مُشکین توامروزی نیستدیرگاهیست که زین جام هلالی مستم.گفتم ای شام غریبان طُرّه یِ شبرنگِ تودر سحرگاهان حَذر کن چون بنالد این غریبطرّه:بخشی ازمو که برپیشانی ریزند.طرّه سرّغریبی دارد وهربیننده رامجذوب خودمی کند وبراندام خیلی ها لرزه می افکند.شبرنگ: مانند شب سیاهرنگشام غریبان: درقدیم کسانی که دردیارغربت، سرگردان بودند معمولاً به علّتِ نداشتن امکانات (چراغ وشمع و...) شبهای غم انگیز، وحشتناک وتاریکی درغربت سپری می کردندازهمین رومعروف شده است. گفتم ای آنکه طرّه ی مشکین تو(ازشدّتِ سیاهی)همانندشام غریبان تاریک است ولرزه براندام آدمی می اندازد! اینقدر سنگدل مباش وبه حالِ عاشقانِ غریب،بی توجّهی مکن، اگر سحرگاهان این مسکینان و غریبان،آه بکشند وناله کنند، ممکن است آتشِ آهشان دامنِ تورافراگیردمواظب باش واز تندخویی پرهیز کن. البته که آه وناله ی عاشقی مثل حافظِ شیدا وشیفته، هرگزباعث ِ وارد شدن صدمه ای به معشوقنمی شود.گرازاین دست مرابی سرو سامان داریمن به آهِ سحرت زلف مشوّش دارمگفت حافظ آشنایان در مقام حیرتنددور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریبحیرت:خیرگی، سردرگمی و سرگردانی، حیرت یکی از منازل سیروسلوک نیزهست. حافظ به زیبایی هردومعنی را درهم آمیخته ومضمون زیبایی خلق کرده است.دورنَبُوَد: بعید نیستمعشوق گفت: ای حافظ چه توقّعی داری؟!هنوز آشنایان (عاشقان قدیمی تر) درمرحله ی سرگردانی وحیرت، سرگشته مانده اند ونتوانسته اند قدمی پیش تر گذاشته ونزدیک من بشوند.! خیلی دورازانتظاروعجیب نیست، چنانچه غریب و بیگانهای مثل تو،اینچنین وامانده وناتوان در گوشه ای بنشیند وخیره بماند. توراهی طولانی درپیش داری وهنوززوداست!هرکه خواهدکه چوحافظ نشود سرگرداندل به خوبان ندهد وازپی ِ ایشان نرود.
نادر..
آشنا
پدرام ملکی
نگین کشاورز
دکتر صحافیان
پاسخ می دهد آنکه در ناز زیسته غم غریبان را تحمل نکند(وجود نازنینش در شکوه مطلق بی نیاز از توجه است)بیت 3:ادامه بی نیازی مطلق: آنکه بر پوست سنجاب شاهانه خوابیده چه می داند که غریب بر روی سنگ خارا خوابیده.بیت4: زنجیر زلف تو عاشقان زیادی را اسیر خود کرده و آنان باوجود این که تو از روی اوج شکوه به آنها توجهی نمی کنی از خال سیاه زیبایت(حال خوش) بهرهمندند.بیت 5:ادامه بهره مندی از حال خوش : عکس تو در شراب مانند برگ ارغوان قرمز بر روی نسرین سفید است.( وجود تو کافی است برای خوش بودن حتی اگر در کمال بی نیازی توجهی نکنی)بیت6: میان غربت خود و غربت موی نورسته صورت معشوق وجه اشتراکی می یابد.بیت 7: شدت شوق را با تهدید به تاثیر آه غریب ادامه میدهد.(ابراز نیاز بیشتر )بیت 8:
پاسخ آن جناب رفیع:آشنایان این مقام به دیدار غیر ممکن با خداوند نمی اندیشند و در حیرت به مراد(حال خوش) می رسند گرچه در ظاهر چون غریبان دور نشسته اند.دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح پیوند به وبگاه بیرونی اینستاگرام:drsahafian
پیمان
قلندر
Kazem Hafezi
مریم
لیلا حاتمی
فرزانه
در سکوت
علی
پاسخگویی قرار میدهید،سپاسگزارم.
برگ بی برگی
پاسخ به او میفرماید این گمگشتگیِ در راه به دلیل فقر و نبود توشه راه است و طبیعی ست سالکی که از دلِ خود دنباله روی کند راه را فقیرانه و غریبانه گُم خواهد نمود، به بیانِ دیگر شرطِ اصلیِ موفقیتِ انسان در پیمایشِ این راه قرار ندادنِ هر چیزِ بیرونی در دل و مرکزِ خود است، با نگاهی اجمالی به ابیات بعد بنظر میرسد یکی از معانیِ موردِ نظرِ حافظ از دنبالِ دل رفتن، پندارِ کمال و تصورِ برتریِ سالک باشد نسبت به سایر مردمانی که زندگیِ معمول و توأم با تحملِ دردها را عادی پنداشته و ادامه می دهند و همچنین سایر دردهای پنهانی که از رسیدنِ سالک به مراتبِ بالاتر جلوگیری می کند. غریب در این مصرع در ادامهٔ مسکین و به معنی فقرِ معنوی آمده است. گفتمش مگذر زمانی ، گفت معذورم بدار خانه پروردی، چه تاب آرد غم چندین غریب بارِ دیگر سالکِ راه عشق که جایِ خالیِ حضور را در قلب و مرکز خود احساس می کند از سلطانِ خوبان، یعنی یار یا اصل خداییِ خود می خواهد تا مدت زمان بیشتری در دلِ او بماند و تَرکَش نکند، سلطان و اصل خدایی انسان که قرار است پس از طیِ طریق تا حدِ کمال این مقام سلطانی را به انسان تفویض کند
پاسخ می دهد که او از جنسِ عشق است و پرور ش یافته در دل یا خانهٔ عشق، پس او را تابِ چنین غمِ بزرگی نیست که عاشقش چندین غریبه و بیگانه را در دلِ خود جای دهد و آنگاه از معشوق که آشنا ست و هم جنس، بخواهد که او در جوارِ آن بیگانگان و در یک خانه بسر برد، غیرتِ او هرگز تن به این کار نخواهد داد، پس او را معذور بدار از برآورده کردنِ چنین تمنایی، چندین غریب می تواند تعلقات دنیوی از هر نوع آن باشد حتی باورها و پندار کمال، و خود بزرگ بینی ها که برآمده از ذهنِ انسان هستند و قرار دادن آنها در دل، سنخیتی با جنسِ لطیفِ آن یار ندارد . خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم ؟ گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب میفرماید حضور یا خویشِ اصلیِ انسان که امتداد و از جنسِ خداوند و لطیف است همواره در بسترِ نرم و لطیفِ شاهانه( سنجابِ شاهی) بسر می برد، آن نازنین با درد و غم بیگانه است، در صورتیکه انسانِ غریب که دنبالِ دل رفته و با قرار دادنِ چیزهایِ بیرونی در آن که ثمری جز خار و درد برای وی به همراه ندارد بر بستری از خار و خاره می خوابد و شگفت و غریب است که چه خوابِ راحتی هم میرود، خوابی ذهنی که گویی هزاران سال است به درازا کشیده است. پس حال که این مسکینِ غریب بدونِ یار و آن هم در میانهٔ خار و درد به خوابِ عمیقِ ذهن فرو رفته و قصد بیداری هم ندارد، برای آن یار نازنین چه اهمیتی دارد که بخواهد غمِ او را بخورد؟ آن نازنین بیگانه با خار و درد است پس به کمتر از بسترِ نرم و لطیفِ سنجابِ شاهی رضایت نمی دهد، پس چرا نگذرد و زمانی بیشتر بماند؟ ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست خوش فتاد خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب زلف نشانه تکثر است و تمثیلی از جهان ماده که تجلیگاهِ خداوند است، چندین آشنا همان خوبانِ بیتِ مطلع غزل هستند که به عشق زنده شده اند، پس حافظ خطاب به حضرت دوست میگوید در حلقه های زنجیر و دام این جهانِ مادی جای پای خوبان آشنایی به چشم می خورد که دلهاشان به عشق یا خداوند زنده شده است، پیامبران و اولیا و بزرگانی مانند عطار، فردوسی، مولانا، سعدی، حافظ، نظامی و دیگر بزرگانِ پارس زبان و بزرگانی با زبان و نژادهای دیگر همگی در جمعِ این خوبان جای دارند، پس حافظ همهٔ آن آشناها و خوبان را دلیلی می بیند که آفرینشِ انسان بیهوده نبود است و علیرغمِ فساد و تباهیِ انسان بر روی زمین،
پاسخِ خداوند به فرشتگان برای ندانستنِ دلیلِ آفرینشِ چنین مخلوقی، درخور و شایسته بوده است، حافظ در مصرعِ دوم این مفهوم را بیان میکند، غریب در این مصرع مخلوقی ست بنام انسان که رخسارش رنگین و تیره است، یعنی هنوز خداوند در او تجلی نیافته تا سپید روی شود، خالِ مشکین و سیاه رنگ یا نقطه، کنایه ای ست از جنس خداوند که همانندِ نقطه ای سیاه فارغ از بُعد است، پس حافظ ادامه میدهد این تدبیرِ تو (خداوند) در نشان کردنِ انسان با خالِ خود بمنظورِ حضور در زمینِ فُرم و آشکار نمودنِ گنج پنهانِ خداوندی در جهانِ مادی خوش فتاد و کارگر واقع شده است، دلیلش حضورِ همان خوبرویان در این جهان است، پس این امکان، یعنی اظهار و بیانِ خداوند از طریقِ انسان برای همه انسانها قابل اجراست، و حافظ در بیتی دیگر به این امر صحه می گذارد؛ فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد می نماید عکسِ مِی در رنگِ رویِ مه وشت همچو برگِ ارغوان بر صفحه نسرین غریب می نماید یعنی اینطور بنظر میرسد، عکسِ مِی یعنی بازتابِ شراب، رنگِ رویِ مه وشت یعنی رنگ زردت که نشانهٔ عشق است ( عاشقی که به علتِ غمِ هجران از خواب و خوراک افتاده و زرد روی شده است)، شراب در اینجا یعنی عشق یا تمثیل خداوند، پس حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل در باره آشنایان یا انسانهای عاشق و به وحدت رسیده با خداوند میفرماید وقتی به صورت زرد و همچون ماهِ انسانهای عاشقی که به خداوند زنده شدند می نگری، بازتابِ مِی یا رخسار معشوقِ ازل را در صورت چنین عاشقانی می بینی و این یعنی تجلیِ خداوند یا آشکار شدنِ آن گنج پنهان در انسانی ست که از بُعدِ جسمانی نیز برخوردار است، به بیانی دیگر صورتشان از شدتِ گرمای آن مِیِ آتشین ارغوانی و سرخ رنگ شده است، در مصرع دوم باز هم مثالی دیگر زده و می فرماید، مانندِ برگهای گلی ارغوانی رنگ که بر رویِ گلبرگِ نسترنِ سفید رنگ افتاده باشد که جلوه گریِ غریب و شگفت انگیزی دارد . بس غریب افتاده است آن مور خط ، گردِ رخت گرچه نبود در نگارستان خطِ مشکین غریب مور خط یعنی موری را به جوهر آغشته و رها کنی تا خطوطی را ترسیم کند، این خط و نقش ها کاملأ بی معنی و درهم و برهم خواهند بود، حافظ خطاب به حضرت دوست می گوید این خط نوشته های بی معنی گرداگردِ رخسارت غریب افتاده اند، یعنی منافات و سنخیتی با آن رخِ زیبایت ندارند، این خط مور مانعی برای رسیدن و دسترسی انسانهای بیشتر و چه بسا همه انسانها به رخسار زیبای حضرتش می باشد، این خط مور همان نقشهای بی معنی ست که انسان در اطرافِ صورت زیبای معشوق یا اصلِ خود تنیده و مانعی برای تجلیِ آن مِی بر رویِ مه وشِ خود ایجاد می کند، نقش های مور خط همان نام ها هستند، دکتر، استاد، پروفسور، دانشمند، پولدار، هنرمند، سلبریتی، نقش پدری و مادری، همسری و فرزندی، عابد و واعظ، زاهد، صوفی، و نقشهای فراوانِ دیگری که بر رویِ خویشِ اصلیِ انسان تنیده شده و خویشتن را شکل می دهند، از خصوصیاتِ این خویشتنِ توهمیِ انسان دانستن است و مباهات به این دانش و اعتباراتِ دنیوی و پندار کمال، پس آبروی بدلیِ این خویشتن که همه چیز را می داند مانعی بزرگ است برای دریافتِ پیغامهای معنوی که خداوند از طریقِ آشنایان و خوبان برای بشریت بیان می کند و در نتیجه شخصی که در نقشهای مور خطِ خود خواسته باقی مانده است به رخِ زیبای آن شراب ناب یا عشق دست نخواهد یافت ، حافظ در جایی دیگر این نقشها را میر نوروزی نامیده است که نباید جدی گرفته شوند و فقط باید به عنوان یک بازی و شوخیِ چند روزه در این دنیا به آن نگاه شود، کار و نقشِ جدی همان است که آشنایان و خوبان انجام داده و رخسارشان شراب آلود و ارغوانی شد، در مصرع دوم می فرماید این همه گفتیم ولیکن در نگارستانی که اینهمه نقش و نگارهای گوناگون با رنگهای متنوع وجود دارد خط مشکین که دیگر چیز عجیب و غریبی نیست ، یعنی اینها که برشمردیم تنها خطوط مشکی و سیاه قلم هستند ، آنقدر نقشهای رنگارنگ و فریبنده در این نگارستان وجود دارند که سیاه قلمها در بین آن گم شده و به چشم نمی آیند. امروزه شبکه های اجتماعی و رسانه ها شاید تعمداََ بقدری این نقشهای رنگ و وارنگ را جلوه داده و زیبا نشانمان میدهند که دیگر کسی یادی از رخسار زیبای یار و اصل خدایی اش نمی کند، کمتر غزلی از آن خوبان می خوانیم و اگر هم بخوانیم در پیِ نقشی هستیم تا لذتی از موسیقیِ شعر ببریم و یا نکاتِ ادبیِ شعر را بیاموزیم و بر دانسته های خود بیفزاییم تا نقش های ما پر رنگتر شوند، درست به همین دلیل است که ما برای گذر از بیت و غزلی شتاب می کنیم تا به غزل و بیت دیگری بپردازیم و به همین جهت نیز در معنای آن تأمل نمی کنیم ، بعضاََ هم تمایل داریم به هر ترفندی از بین این ابیات شراب انگوری مورد نظر خود را بکشیم تا به آن وسیله دقایق و ساعاتی دردهای ناشی از نقش های سیاه سفید و رنگی خود را فراموش کنیم . گفتم ای شامِ غریبان طُرهٔ شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب شامِ غریبان در اینجا چرخ هستی یا روزگار است که روزگارِ غریبانِ گم گشته در راه را سیاه کرده، و طرهٔ شبرنگ جلوه گریِ نقشها و جذابیتهای این جهان است در شبِ تاریکِ ذهنِ که بسیار جذاب و دلفریب می نماید، پس حافظ از طره یا زلفِ معشوق می خواهد در هنگامی که سحرگاهِ انسانی دمیده شده و به غم غربت خود در این جهان واقف شده و ناله عاشقی سر می دهد دست از جلوهگریِ طرهٔ خود بردارد و از این کار حذر کند تا این مسکین غریب راه را در دنبال کردنِ دل خویشتن گم نکند و همچون خوبان بتواند به عشق یا اصلِ خداییِ خود زنده شود. در غزلِ ۱۹۲ می فرماید؛ "دی گله ای ز طُرِّه اش کردم و از سرِ فُسوس گفت که این سیاهِ کج گوش به من نمی کند". گفت : حافظ ، آشنایان در مقامِ حیرتند دور نبود، گر نشیند خسته و مسکین غریب مقامِ حیرت یکی از مراتبِ سلوک عاشقی ست، در این مرتبه پویندهٔ راهِ عاشقی پس از سعی و کارِ بسیار بر رویِ خود با کمال شگفتی در می یابد که همگیِ تعلقاتِ دنیوی از او رخت بر بسته، همچنین از دردهای بزرگ و کوچک یا خار و خاره های ایجاد شده توسط خویشتنِ کاذبش آزاد شده و با حیرت می بیند که دیگر خشمگین نمی شود، حسادت ندارد، حسرتِ گذشته را نمی خورد، از زندگی و دیگران طلبکار نیست، حرص و طمع در او مرده است، بدخواه دیگران نیست، رنجش و حسِ انتقامجویی ندارد و بطور کلی از همهٔ دردها و زخمها آزاد شده است، پس زندگی یا خداوند
پاسخ میدهد که ای حافظ، آشنایان در مقام حیرت هستند و اگر انسانهایی که از نقشهای خود زخم خورده اند (خستیده اند ) از نقشهای خود کوتاه آمده و بپذیرند که فقیر هستند و سراپا نیاز (در مقام فقر باشند ) و از نقشهای مور خط خود برخاسته، بر جایگاه و نقشِ اصلیِ خود بنشینند و همچون فرشتگان بگویند نمی دانیم و خاموشی گزینند، پس رسیدن به مقامِ حیرانی و مرتبه آشنایان و خوبان دور از دسترسِ آنان نخواهد بود. این بیت همچنین
پاسخی ست به بیت مطلع غزل یعنی روزگار نمی تواند از جلوه گریِ طره شبرنگِ خود جلوگیری کند و رحمی بر این غریب ره گم کرده کند ، تنها راه نشستن است، چنانچه در جایی دیگر سروده است؛ "سمن بویان غبار غم چو بنشینند ، بنشانند".
امیر-مهر-۱۴۰۰
رضا تبار
علی میراحمدی
جاوید مدرس اول رافض