
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۶۹
۱
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کِی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
۲
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فَرُّخپِی کجاست ؟
خون چکید از شاخِ گل، بادِ بهاران را چه شد؟
۳
کس نمیگوید که یاری داشت حقِّ دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
۴
لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
۵
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کِی سر آمد؟ شهریاران را چه شد؟
۶
گویِ توفیق و کرامت، در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد؟
۷
صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟
۸
زهره سازی خوش نمیسازد، مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوقِ مستی، مِیگساران را چه شد؟
۹
حافظ اسرارِ الهی کَس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟
تصاویر و صوت












نظرات
حسام
بیژن
محفوظ
گل بنوش
شیر شرزه
زود باور
بوسلیمان
محیّ
احمد
شرح سرخی بر حافظ
شرح سرخی بر حافظ
چنگیز گهرویی
یاسوجی
دکتر ترابی
دکتر ترابی
غزل
آزادالی
hasti
کسرا
علی عطارنژاد
خداوندگار آواز: سیاوش
دکتر مدرس
آریو
محمد
روفیا
شاهد
بهنام تک
علی
سهیل قاسمی
پدرام
سعید ایرانزاد
فرخ مردان
رضا
پاسخ تورانخواهدداد چراکه کسی علّتِ اصلی حوادث رانمی داند. دروَرای حوادث چیزهایی هست که ما ازآنهاآگاهی نداریم، ماصورت وظاهر اتّفاقات ووقایع رامی بینیم ونمی دانیم که خداوند چه منظوری ازاین حوادث دارد. توازچه کسی می پرسی که چرا چنین گشت وچنان شد!حدیث ازمطرب ومی گو ورازدَهرکمترجوکه کس نگشود ونگشایدبه حکمت این معمّارا
شهلا
بهرام مشهور
پاسخ خیر است . علاوه بر آن منظور حافظ همانا شکفتن صدهزاران گل است تا با وجود اینهمه مایه شادی ، "بانگ مرغی برنخاست" بانگ مرغی یعنی بانگ حتی یک مرغ هم برنخاست . پس گل شکست در اینجا هم معنایی نمی تواند داشته باشد و همان گل شکفت درست است
جاوید مدرس اول رافض
جاوید مدرس اول رافض
سولماز
نادر..
برگ بی برگی
محمد مهدی
omid
۷
nabavar
۸
۸
۷
حمید ناچیز
احسان
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
حسین سلطانی
حسین سلطانی
رضا
علی
نادر
حبیب
م مظاهری
بهروز نارمکی
حسن راد
نادر آئین پرست
اصغری
برگ بی برگی
پاسخ میدهد که اینگونه نیست و اشکال از انسانهاست که گویی کسی حتی ذوق مست شدن به می خرد ایزدی را ندارد تا به آن شادی اصیل و ذاتی ، بدون نیاز به عوامل بیرونی دست یابد . زهره یا خداوند شادی بخش همواره آماده پرتو افشانی به انسانها و بلکه سایر موجودات و کل کاینات است ولی اگر در انسانها ذوق مستی و میگساری کم فروغ شده باشد قصور از انسان است و نه حضرت معشوق ، او همواره جام شراب و شادی ذاتی خود را به میگساران ارائه میکند ، بشرط آنکه ذوق مستی و میگساری یا طلب در انسان وجود داشته باشد . کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد ، یاران را چه شد ؟ حافظ از اینکه انسانها همه چیز را عادی و مطلوب پنداشته و سبب درد و خون یا عدم شادی و میگساری را جویا نمیشوند شگفت زده شده و می پرسد مگر این خدا یا هستی مطلق نبود که به انسان عشق و دوستی داد و انسان را از جنس خود دانست ، پس چگونه است که انسان حق دوستی و عشق آن یار را بجا نمی آورد ؟ حق این عشق را تنها با یکی شدن با حضرتش و وفای به عهد الست میتوان بجا آورد . در مصرع دوم میفرماید انسان از آغاز حق شناس بود وگرنه که با یار پیمان یاری نمی بست ، پس خدا شناسان را چه حال افتاد که اکنون آن پیمان و ماجرای عشق و دوستی خود را با یار فراموش کرده اند ؟ یاران یا انسانها را چه شده است ؟ شهر یاران بود و جای مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد ، شهریاران را چه شد ؟ شهر در اینجا تمامی ابعاد وجودی انسان است که جدای از سایر یاران یا انسانها و باشندگان عالم نبوده و همگی یک هشیاری واحد هستند ،روزگاری این شهر و دیار جایگاه مهربانان و عاشقان بود ، یعنی انسان که سرآمد باشندگان عالم امکان است قرار بوده عشق و مهربانی خود را نثار سایر یاران ، اعم از انسانها و کل هستی کند اما اینچنین نشد ، کینه و حسادت و دشمنی ها جایگزین عشق و مهربانی شد و حافظ میپرسد چه وقت و چگونه شد که این عشق و مهربانی بسر آمد ، چه بر سر شهریاران آمد ؟ انسان که پادشاه عالم بوده است تاج پادشاهی و شهریاری بر سر داشت و قرار بوده الگویِ همه جهانیان باشد ، پس این شهریاران را چه شده که بجای عشق و دوستی و مهربانی ، نسبت به یکدیگر کینه و عداوت ورزیده، جنگهای بزرگ براه انداخته و در نتیجه تاج شهریاری خود را از دست داده اند . گوی توفیق و سعادت در میان افکنده اند کس به میدان در نمی آید ، سواران را چه شد ؟ اما انسانها ، یاران یا شهریاران که تاج شهریاری خود را از دست داده اند امکان بازگشت به اصل خدایی خود را دارند و این امکان را یار برای انسان برقرار کرده است و گوی توفیق و سعادت ابدی را در میدان زندگی افکنده است ، پس انسانها و یاران را چه شده که از این امکان بهره نمی برند و گوی سعادت و خوشبختی ابدی و جاودانگی خضر گونه را از آن خود نمی کنند ؟ انسان که از آغاز چابک سوار بود و تیز تک ، پس او را چه شده است که در این راه هیچ جهد و کوششی به عمل نمی آورد ؟ حافظ اسرار الهی کس نمی داند ، خموش از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد ؟ در انتها حافظ میفرماید اینکه انسان در آغاز هشیاری خدایی داشته و پیمان عشق و دوستی با خدا می بندد و پس از ورود به این جهان هشیاری او تبدیل به هشیاری جسمی میشود در حالیکه باید در معدنِ انسانی بوسیله تابش خورشید و باد و باران تبدیل به لعل گرانبها شود ، همگی از اسرار الهی هستند ، پس بهترین کار در برابر اسرارالهی خاموشی ست ، یعنی که با پرسش و سوالات ذهنی راهی برای برون رفت از این وضعیت اسفبار انسان وجود ندارد ، تنها راه ممکن خاموشی ذهن و کار بر روی خود است ، پس از کسی مپرس که این چرخه هستی چگونه انسان را از حالتی به حالت دیگر میبرد و چگونه او را تبدیل به گوهر گرانبها میکند ، خدا خود بهتر از هر کس میداند که چگونه این امر به انجام میرسد .
R H
رضا عباسی
در سکوت
بابک توجه
دکتر صحافیان
سیّد محس سعیدزاده
پاسخی برایش ندارد . نتیجه میگیرد: «دوست» ولذا «دوستی» یک خیال است؛عِدلِ «عدالت».در غزل دیگربالصارحه گفته است«خود غلط بود آنچه میپنداشتیم»وخط بطلان برپندار «دوست»که پنداری عوامانه وفریبنده است،میکشد.حافظ میبیند که بذر دوستی درمیان بشر موجود نیست.وقتی بذر دوستی نباشد، دوستی هم وجودندارد.اینک اگربشر بخواهد به آرزوی خودبرسد چاره ای ندارد الا اینکه ازنوبذر دوستی بکارد ولذا میگوید باید تخم دوستی بکاریم تا شاید دریک عصر وزمانی بروباربدهد.همینکه میگوید من تخم دوستی را کاشتم،یعنی اثری ازنهال دوستی برجای نبود.این سخن او شبیه کلام بسیارپرمعنا وپایه ای او است که میگوید: آدمی درعالم خاکی نمی آید به دست عالمی ازنو ببیاید ساخت وزنو آدمی !
سروش جامعی
محمد حسین ضیاء خدادادیان