
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۹۱
آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند
بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند
اول به بانگِ نای و نی، آرد به دل پیغامِ وی
وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او
نومید نتْوان بود از او، باشد که دلداری کند
گفتم گره نَگْشودهام، زان طُرِّه تا من بودهام
گفتا مَنَش فرمودهام، تا با تو طَرّاری کند
پشمینهپوشِ تندخو، از عشق نشنیدهاست بو
از مَستیَش رمزی بگو، تا تَرکِ هشیاری کند
چون من گدایِ بینشان، مشکل بُوَد یاری چُنان
سلطان کجا عیشِ نهان، با رندِ بازاری کند؟
زان طُرِّهٔ پُرپیچ و خَم، سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم، هر کس که عیّاری کند؟
شد لشکرِ غم بی عدد، از بخت میخواهم مدد
تا فخرِ دین عَبدُالصَّمَد، باشد که غمخواری کند
با چشمِ پُرنیرنگِ او، حافظ مکن آهنگِ او
کان طُرِّهٔ شبرنگِ او، بسیار طَرّاری کند
تصاویر و صوت














نظرات
زارا
CCX
orfi
mah:D
ایمان
ایمان
جاوید مدرس اول رافض
مهدی
ایمان
زهرا
محمد کاویانی
ali tarefi
حبیب
اسی
اسی
ماهور
میثم
سیدعلی ساقی
پاسخ دهدبسیارسخت است،لیکن آرزویست که ازرویِ ملالتِ خاطربرزبان جاری ساخته واین مضمون راپرورده است.ازسایرِعزلیاتِ حافظ چنین بنظرمی رسد که وی ازرفاقت ودوستی دردوره هایِ مختلفِ زندگانی ضربه هایِ روحیِ زیادی دیده است:رفیقان چنان عهدِصحبت شکستندکه گویی نبودست خودآشناییویایاری اندرکس نمی بینیم یاران راچه شد؟دوستی کی آخرآمد دوستداران راچه شد؟دراین زمانه رفیقی که خالی ازخلل استصراحیِ میِ ناب وسفینه یِ غزل استروشن است که حافظ خودچنین شخصیتی والا داشته وآرزومنداین بوده که بااین چنیم شخصِ کریم ونکو کردارِ خیالی انس والفتی داشته باشد.برجایِ: درحقِ - در عوضِشاعرازاینکه خودرا"بدکار"معرفی نموده،ضمنِ آنکه شکسته نفسی کرده، قصدداشته شخصیتِ این دوستِ فاضلِ غایب رابرجسته ترجلوه نماید،دوستی که به رغمِ بدکاربودنِ رفیقش، دست ازنیکی ومردانگی ومروّت برنمی داردوبرسرِپیمانِ رفاقت پایدارمی ماند.اوّل به بـانـگ نـای و نـی آرد بـه دل پـیـغـام ویوانـگـه به یک پیـمانه می بـا مـن وفـاداری کنـددرتوصیفِ شخصیتِ این رفیقِ شفیقِ خیالی، درادامه یِ بیتِ قبلی اضافه می کندکه کیست آن جوانمردِکریمی که ابتدا پیغامی از معشوق را باصداوآوازِخوشش وبا موسیقیِ نی به من برساند،سپس درکنارم نشسته وباهمدلیِ وهمنوایی با نوشیدنِ پیمانهای شرا ب مرا همراهی کند.درجایِ دیگری چنین اتفاقِ مبارک ومیمون را زِهی توفیق وسعادت می داند:مقامِ امن ومیِ بی غش ورفیقِ شفیقگرت مدام میّسرشود زهی توفیقدلبـر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از اونـومـیـد نتـوان بـود از او باشــد که دلـداری کنـد گرچه معشوق ودلبری که جانم به خاطر او فرسوده گشته ودرحالِ نابودیست، خواسته یِ مرا وآرزوی دلم را برآورده ننموده ، بااینکه هنوزگرهِ مشکلاتم بازنشده، لیکن عیبی نداردبا این وجود نمی توانم ونبایست از او(معشوق) ناامید گردم. بسی امیدهست وامکان دارد که به من توجّه کندو کام ِدلم را برآورده نماید.حافظ هرگز درهیچ شرایطی دست از"طلب" برنمی دارد:به لب رسیدمراجان وبرنیامدکامبه سررسیدامید وطلب به سر نرسید.گفتـم ؛ گـره نگشودهام زان طـرّه تـا من بـودهامگـفتـا ؛ مناش فـرمـودهام تـا بـا تـو طـرّاری کنـد"گره گشودن از طرّه" به معنیِ به وصال رسیدن است. طرّه : بخشی اززلف که بر پیشانی ریخته است طرّاران : گروهی غارتگربودندکه باحیله گری ومهارت، قافله هاراموردِ دستبردقرارمی دادندلیکن دستگیرنمی شدندوباچابکی می گریختند.به یار گله ای کردم وگفتم من ازوصالِ تومحرومم به کام نرسیده ام ،این همه زجرواندوه کشیده ام اماتا کنون دستم به زلفِ غارتگر تو نرسیده است در
پاسخ گفت : من خودم به (طرّه ام) چنین فرمان دادهام که همانندِ طرّاران بدون اینکه گرفتارودستگیر شود دلِ تو را به یغما ببرد. تمامِ واژه ها ازلحاظ ِساختار(صورت ومعنا) خویشاوندانِ یکدیگرند و تناسبِ ظاهری وباطنیِ خیال انگیزی دارند.معشوقِ حافظ درجایِ دیگری درمقابلِ گله یِ حافظ می گوید که این طرّه که توراآزارمی دهد به حرفِ من هم گوش نمی کند وکاری ازدستِ من برنمی آید:دی گله ای زطرّه اش کردم وازسرِفسوسگفت که این سیاهِ کج گوش به من نمی کند.پشمینهپوش تنـدخـو از عشق نشنـیـدست بــواز مستـیاش رمـزی بگو تا ترک هُشیاری کـنــدپشمینه پوشِ تندخو استعاره از درویشان وبه ویژه دراینجاصوفیانی است که قبایِ پشمین به تن کرده وخودراتافته یِ جدابافته می پنداشتند وتکّبر وتظاهرمی ورزیدند. صوفیِ بد اخلاق و عبوس وتندمزاج، از عشق هیچ چیز نمی داند ( بویی ازعشق نبردهاست) ازاسرارِ مستیِ عشق ولذتهایِ روحانیِ آن، نکاتی به او نیزبگویید، جرعه ای بچشانید تا شایدبه خودآیدوروبه مسلکِ عاشقی گذاشته وسرمستِ باده یِ عشق شود و از هشیاری (خودبینی ومصلت اندیشی) خلاص گردد.چراکه به هرجارعدوبرقِ عشق اصابت کندبساطِ خودبینی وزهد وریا،بویژه عباوقبایِ پشمینه ی زاهدان وصوفیان که ازاسبابِ تظاهرو تکّبر است خواهدسوخت:برقِ عشق اَرخرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت جورِشاه کامران گربرگدایی رفت رفتچون من گدای بینشان مشکل بـُوَد یاری چنانسلطان کجـا عیـش نـهـان بـا رنـد بـازاری کـنــدگرچه ازاینکه یار،کامِ دلِ شاعررابرنیآورده ،لیکن عاشق ازاین موضوع ناراحت نیست .می گوید یارحق دارد که به منِ رندِ بازاریِ دوره گردِتهیدست (گدای بی نام و نشان) توجّهی نکند.من که باشم که موردِ توجّه ِسلطانِ عظیم الشأن قرارگیرم؟ پادشاه که با گدایِ کوچه و بازار همنشینی نمی کند وبه عیش و نوش پنهانی هم نمیپردازد.من که باشم که برآن عاطرِخاطر گذرملطفها می کنی ای خاکِ درت تاجِ سرمزانطرّهی پرپیچ و خمسهلاست اگر بینم ستماز بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیّاری کنـدعیّاری:(راهزنی- حیله گری امادراینجامعنیِ عاشقی نیزلحاظ شده است چراکه عاشقان نیزهمانندِعیّاران همواره درصددِ بهره مندی ازگنجِ زیباییهایِ معشوق هستند وسعی دارندبه هرحیله ای دلِ معشوق رابه دست آورند.دردلِ دوست به هرحیله رهی بایدکرد)اگر از آن گیسویِ شکن درشکنش جفایی به من برسد اتفّاقی عادی وقابلِ پیش بینی است وهیچ باکی نیست ، زیرا هر که مانندِمن عیّاری پیشه گیرد،نباید از بند و زنجیر وزندان باکی داشته باشد. ترکیبِ (طرّهی پر پیچ و خم ) "بند و زنجیر وزندان" راتداعی می نمایند.هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرِفکردرآن هوس که شود رام آن نگارونشدشد لشکر غم بیعدد از بخت می خواهم مددتا فخر دین عبدالصّمد باشد که غمخواری کـنـدغمهایِ بی حدّوبی عددی(بسیاری) بر من روی آورده است درحالی که هیچ غمخواری ندارم، از طالع واقبالِ نیک کمک می طلبم .وامیدوارم که "فخر دین عبدالصمد" ( از عالمان و اندیشمندانِ هم عصرِ حافظ ) به دادم برسدوباعطوفت ومهربانی،غم ازدلم به زداید.بامرور ومطالعه یِ دیوانِ حافظ ملاحظه می گردد که دربعضی ازغزلها ،حافظ باذکرنامِ یکی از دوستانِ نزدیکِ خویش که باآنها معاشرت داشته،به بهانه هایِ گوناگون ابرازِ ارادت ودوستی می کرده است.این نوع مدّاحی وستایش ازدوستان،درمتنِ غزل که اختصاصن برای بیانِ احوالاتِ عاشقانه مناسب هست، منحصر بفرد بوده و تنها ازعهده ی شاعری چون حافظ برمی آید.زیرا ستایشِ حافظانه ازدوستان، بگونه ای رقم می خوردکه ضمنِ آنکه به اصلِ مضمونِ غزل هیچ آسیبی نمی رسد،مراتبِ تمجیدازممدوح نیزعاری ازهرگونه چاپلوسی بیان شده ومناعتِ طبعِ شاعرمحفوظ می ماند.ما آبرویِ فقر وقناعت نمی بریمباپادشه بگوی که روزی مقدّراستبـا چشـم پر نـیـرنـگ او حافـظ مـکـن آهنـگ اوکــآن طـرّهی شبـرنـگ او بسیـار طـرّاری کـنــد ای حافظ احتیاط کن ومیل ِ دیدارِ معشوق راازسربیرون کن، چشمانِ افسونگرِ یار سحر و جادو دارد وآن زلفِ ریخته شده برپیشانیِ یار(طرّه) طرارّی ماهراست ودل وجانِ عاشق را به یغما می برد وهرگزبه دام نمی افتد. کسی که قصدِدیدارش دارد ومیلِ وصالش رادرسر می پروراند باید ازدل وجان دست بشوید.تناسبِ شاعرانه از نوعِ حافظانه بین "طرّه یِ شبرنگ" و"طرّار" در این نکته است که طرّاران برای اینکه شناخته نشوندودستگیرنگردند، لباسِ سیاه به تن کرده و درظلمتِ شب باچابکی ومهارت به راهزنی می پرداختند.گیسویِ شب رنگ وسیاهِ اوهمانندِطرّاران،دلهایِ عاشقان را غارت می کند بی آنکه گرفتار شود. حافظ درجای دیگر ضمنِ قبولِ ناکامیِ خویش می فرماید:میلِ من سوی وصال وقصدِ او سوی فراقترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوستتفاوتِ عاشقیِ حافظانه باعاشقیِ دیگرمدّعیانِ عشق، دراین مصرعِ زیبایِ: "ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست" است وازهمین تفاوت است که حافظ ازسایرین متمایزمی گردد.
منوچهر تقوی بیات
nabavar
حسین
naaz
عقل سرخ
فرخ مردان
ادوارد
بی سواد
کامر
امیرحسین
نیکومنش
احمد
روفیا
پاسخی نگرفتم. نیم بیت نخست از پیغام رسان می گوید، نیم بیت دوم چه می گوید؟ پیغام رسان با یک پیمانه می وفاداری کند؟؟ وفاداری یعنی کار را به انتها رساندن! مگر اینکه بگوییم پیغام رسان خود معشوق است که با به ارمغان آوردن عشق پیغام و موهبتی از جانب خدای « وی » می آورد!
حسین،۱
روفیا
نادر..
روفیا
حسین،۱
۷
حسین،۱
حسین،۱
علی
سیدعلی ساقی
پاسخ روشن است آنها ازشناخته شدن حقیقت حافظ هراس دارند ونمی خواهند مردم باشخصیت وطرزفکر این رندِ فرهیخته آشناشوند. برای آنکه اندیشه های ناب حافظانه باتعصّب وخشونت وجنگ وریاکاری همخوانی ندارد واگرپرده ازاین اندیشه های نغزوروشنگرانه برداشته شود ریاکاران رسواخواهندشد.
سیدعلی ساقی
سید حسن
فاطمه
محمد رضا
محمد رضا
برگ بی برگی
پاسخ میدهد که این نیز به امر اوست تا این جهان با دلبری کردن ،از انسان طراری نموده و وجه خدایی و اصل او را به یغما برد و همانگونه که میدانیم خداوند در قرآن به بیانی دیگر فرموده است به شیطان برای گمراه کردن انسان تا روز قیامت مهلت داده و این همان فرموده حضرت حق است برای آزمودن صداقت انسان در وفای به عهدش ، پس سالک هرچه کار معنوی میکند با لحظه ای رفتن به ذهن و خطایی هرچند کوچک، طره یا زیبایی های فریبنده این جهان آن دارایی را از سالک می رباید و او خود را در همان مرحله ابتدایی می بیند و این عدم پیشرفت به دلیل نگاهِ جسمی و ذهنی به هستی یا وجه جمالی حضرت معشوق است ، پشمینه پوش تند خو ، از عشق نشنید ست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند پشمینه پوشی که از نمادهایِ صوفی ست به زاهد یا انسانی گفته می شود که با دید ذهنی و با تقلید از دیگران خدایی ذهنی را متصور شده و می پرستد ، تندخویی او نیز کنایه از تعصب نسبت به باورهای خود و بر نتابیدن هرگونه جهان بینی خارج از آن اعتقادات عاریتی ست ، حافظ میفرماید چنین انسانی با عشق بیگانه بوده و بویی از آن به مشامش نخورده است ، عشق در اینجا میتواند رمز خدای حقیقی باشد که گشودنی نبوده و راهیابی به کنه و ذات او ممکن نیست و به همین علت عرفا نیز بوسیله کلماتی مانند نور ، فضای عدم و عالم یکتایی به توصیف خداوند یا عشق می پردازند ، اما مست و مدهوش شدن نسبت به این عشق را میتوان بخوبی رمز گشایی و با تبدیل شدن به او بیان نمود ،برای مصرع دوم میتوان دو تأویل ارائه کرد، اول اینکه لازم است تا گوشه ای از رمز مستی و مدهوش شدن به عشق یا می که خدای حقیقی ست برای پشمینه پوشی که با عقاید ذهنیش هم هویت شده بیان شود تا هشیاری جسمی خود را رها کرده و مست آن عشق جاودانه شود ، معنی دیگر اینکه میتوان مستیش را مربوط به پشمینه پوش دانست که او نیز مست است ، اما مست اعتقادات و مستِ غرورِ عبادت خود میباشد و باید این مستی و هم هویت شدگی با اعتقادات عاریتی و خرافی را برای او رمز گشایی کرد تا شاید خدای حقیقی خود را شناسایی کرده و او را بجای خویشتنِ کاذبش پرستش کند .، مولانا نیز در باره چنین انسانهایی میفرماید: ای بسا سرمست نار و نار جو / خویشتن را نور مطلق داند او از طرفی حافظ میفرماید : با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بی خبر بمیرد با درد خود پرستی پس بیان رموز عشق و مستی برای این مدعی که همان پشمینه پوش است و خود پرست ، نه خدا پرست ، آب در هاون کوبیدن است و چاره ای جز رها کردن او در باورهایش وجود ندارد ،پس به استناد همین ابیات ، مستیش میتواند مست بودن پشمینه پوش به اعتقادات و خدای ذهنی او باشد ، پس چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را و هر دو معنی میتواند مورد نظر وی بوده باشد، درواقع پیام این بیت به سالکی ست که قدم در راه عاشقی گذاشته و حافظ نسبت به انحراف در راه عاشقی و قرار دادن خدایی ذهنی در مرکزش که نتیجه آن دردِ خودپرستی میشود هشدار می دهد . چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند گدای بی نشان یعنی انسانی که رمز عشق را دریافته و فقر یا نیاز واقعی خود برای بازگشت به اصل خدایی اش را احساس کرده و بپا خاسته است ، و این قیام بمنظور نشان جستن و شهرت یا خود نمایی نبوده است ، یعنی با صدق دل و نیت واقعی اقدام به این کار معنوی نموده است ، پس او گاهی می اندیشد که آن سلطان جهان کجا و رند بازاری چون وی کجا ؟ چگونه وصال چنین یاری ممکن خواهد بود ، رند بازاری یعنی انسانی که در کسب سود بسیار مهارت داشته و حسابگر است ، یعنی فکر اینکه سالک برای این قیام کرده و قصد رسیدن به حضور سلطان را داشته باشد برای اینکه چیزی مانند بهشت عایدش شود نیز میتواند او را از راه عشق باز دارد ، مولانا میفرماید : تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست و از خدا غیر خدا را خواستن / ظن افزونی ست و کلی کاستن هشیاری پشمینه پوش نیز مانند رند بازاری ست که با عبادت و ریاضت در این جهان سوداگری کرده و با طمع بهشت موعود بر اعتقادات عاریتی خود پافشاری میکند . زانطرّهی پرپیچ و خمسهلاست اگر بینم ستماز بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیّاری کنـددر این بیت زیبا نیز حافظ میفرماید از ستمی که از پیچ و خم های فراوان این طره (جهان فرم ) به او یا سالک راه عشق میرسد باکی ندارد و از بند و زنجیر های آن نگران نیست چرا که او عیارانه از این جهانِ فُرم بهره برده (می رباید ) و آن را به انرژی زنده زندگی یا غذای معنوی تبدیل نموده علاوه بر افزودن به داشته های معنوی خود، در قالب این ابیات منور به بینوایانی چون ما ارزانی میدارد حافظ میفرماید هر کس چنین کند زنجیر های این جهان مادی بر او کارگر نخواهد بود و توان در بند نمودن چنین انسانی را نخواهد داشت . عیاری کردن از طره زیبای یار پاتک زدن به طراری آن طره است که در بیت چهارم آمده و از رندان زیرکی همچون حافظ بر می آید. شد لشگر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند فراوانی لشگر غم میتواند بدلیلِ طراریِ انسان از زلف معشوق یا وجه جمالی حضرتش باشد، این لشگرِ غمی که بی حد و حساب هستند آمده اند تا به محضِ طراری، حضور را از انسان هایی که صمد نیستند و طمع بر زلفِ یار( این جهان) دارند بربایند و او را گرفتارِ غمهایِ بیشمار کنند، یعنی هر چیزی را که انسان از این جهان ربوده و در مرکزِ خود قرار دهد موجب غم و اندوهش خواهد شد، بخت به معنی اقبال و شانس است و در اینجا می تواند معنیِ سعادتمندی نیز بدهد، و حافظ یا سالک باید از این بخت محتوم خود یا درواقع از خداوند طلب استمداد کند تا با اظهارِ بی نیازی از چیزهایِ ذهنی و توهمیِ این جهان از محاصره این لشگرِ بزرگ و پرتعداد مصون بماند، عبدالصمد همچنین میتواند نام انسانی باشد که با زنده شدنش به خداوند مایه فخر و مباهات دین یا خدای حقیقی باشد و با این یکی شدن با خداست که تمایزی بین چنین انسانی با خدا نبوده و انسان میتواند او را غمخوار خود بداند، از سوی دیگر همانطور که گفته شد عبدالصمد انسانی ست بی نیاز از چیزهایِ بیرونی، درست نقطه مقابل پشمینه پوش، که مهربانی این خصیصه الهی در او نیز وجود داشته و در راه عاشقی با سالک غمخواری کرده و به او امید میدهد ، کاری که بزرگانی همچون عطار ، مولانا و حافظ با این ابیات جاودانه انجام داده و غمخوار و همراه سالکان و عاشقان هستند . با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند چشم پر نیرنگ ، دیدن جهان با دید نیرنگ یا مکر است ، پس توصیه حافظ به سالک این است که اگر بخواهد در راه عاشقی و سیر الی الله با مکر و تدبیر حرکت کرده و علاوه بر قرار دادن عشق خداوند در مرکز خود ، نیم نگاهی نیز به طره سیاه رنگ همچون شب او داشته و دلبسته هر چیز این دنیا شود باید بداند چشمِ این طره که خود در مکر و نیرنگ سرآمد است بسیار از او طراری کرده و حضور یا داشته های معنوی او را به یغما خواهد برد و سالک باید سر از نو کار معنوی را از صفر شروع کند ، دلبستگی یعنی بسته شدن آن چیزها به دل و مرکز انسان ، یعنی عاشق شدن بر طره و زیبایی های این جهان فرم و البته که دو عشق همزمان در یک دل نمی گنجد ، قطعآ انسان میتواند و باید از نعمات و زیبایی های این جهان بهره ببرد اما نخواهد که با طراری آن چیزها را از آن خود بداند، عارف به هرچه در هستی ست نظر کند جز وجه و رخ زیبای معشوق ازلی را نخواهد دید و حتی عشق به انسان دیگر را نیز در همین راستا و تمرینی برای رسیدن به آن عشق جاودان می بیند، پس چنین نگرشی نسبت به جهانِ فرم یا طره که شبرنگ است و جذاب، وی را از لشگرِ غم در امان و محفوظ می دارد.
احسان
رحمت مقصودلو
رحمت مقصودلو
..
nabavar
بابک چندم
۸
بابک چندم
بابک چندم
۸
nabavar
بابک چندم
nabavar
بابک چندم
nabavar
nabavar
lahze
امین
عرفان
Tak
محمود عبادی
محمود عبادی
زیبا
رضا
در سکوت
یوسف شیردلپور
پرگل غفاری
دکتر صحافیان
پاسخ داد: خودم به آنها گفتهام تو را در فراق بگذارند.۵-صوفی پشمینهپوش با اخلاق تندش یقینا از عشق بهرهای نبرده است.از این مستی رمزی برایش بازگو، تا بیخود شود(خانلری: تنگخو- همه دریافتها و خلقهای نیکو در دوری از خودخواهی است)۶- (در نفی خودخواهی)گدای بینام و نشانی چون من، چگونه معشوقی چون تو داشته باشد؟! آری سلطان عشق، عیش مخفیانه با رند بازاری نمیکند.۷- ستم دیدن از گیسوان پر پیچ و خمش، برایم آسان است. هر کس در برابرش سرکشی کند گرفتار بند و زنجیر خواهد شد.۸- اکنون که لشگر غم بیاندازه شده از سرنوشت یاری میطلبم، تا افتخار دین عبدالصمد غمخوار زخمهایم شود( دکتر تقوی بیات در گنجور با نگاه رمزآلود به کل غزل نگاه کردهاند که ایهام زیبایی است: پژوهندگانی چون دکتر غنی و معین برای عبدالصمد نامی نیافتهاند که همعصر حافظ باشد.اگر به چشم رمز نگاه کنیم:سه مد یا سه مذ به معنای سئنا یعنی سیمرغ...)۹- ای حافظ! با این چشم پرفریب قصد دیدارش را نکن! که آن زلف سیاه بسیار ستمکار است.(خانلری: کان چشم مست شنگ او بسیار مکاری کند)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح پیوند به وبگاه بیرونی