
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۹۲
۱
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند
۲
دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند
۳
تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند
۴
پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
۵
با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند
۶
چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند
۷
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند
۸
ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟
۹
دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بیمددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند
۱۰
کُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند
تصاویر و صوت














نظرات
پدرام باستانی پور
پاسخ: با تشکر، در تصحیح قزوینی در متن «عطف» آورده و در بدل ذکر کرده که این نقل یکی از قدیمیترین نسخ است و در باقی نسخ «عطر» آمده، از این جهت به استناد آن تصحیح تغییری ندادیم.
علی لطفیان
پاسخ: در تصحیح قزوینی-غنی «درد» آورده.
علی لطفیان
پاسخ: جناب آقای لطفیان، من تعصبی رو نسخهٔ خاصی ندارم. مسأله اینجاست که متن حافظ در گنجور که از جای دیگری برداشته شده مطابق تصحیح قزوینی-غنی است، تلفیق این تصحیح با سلایق شخصی یا تصحیحهای دیگر موجب ایجاد ملغمهای از نقلها و نسخ مختلف میشود که از این که هست غیرقابل اعتمادتر خواهد بود. راه بهتر این است که نقلهای بدل در حاشیه ذکر شوند و البته مطلوب آن است که این حاشیهها مستند باشند.
علی لطفیان
سارا
عباس
منصور
msr
شهریار۷۰
عیسی سجودی
ناشناس
دوست
شهریار۷۰
merce
merce
ایران نژاد
شهریار۷۰
ایران نژاد
kokab
ایران نژاد
شبرو
شهریار۷۰
ایران نژاد
شهریار۷۰
پاسخی بر این مسئله داشته باشید.در پستهای قبلی به تفصیل نظر من آورده شده است. دیگر نیازی به ادامه نیست. شما لطف کنید یک بار دیگر آنها را بخوانید یا دست کم لینک لغتنامهی دهخدا و نظر ایشان در مورد فعل مرکب «درد کردن» را نگاه کنید.
ایران نژاد
شهریار۷۰
پاسخگویی شما نیز رخنه کرده است؛ جناب ایران نژاد، شما سخنانی را خلاف آن چیز که من گفتهام بر من نسبت دادید، من نیز از شما خواستار
پاسخگویی به آنها شدم، ولی متأسفانه دریغ از گوشه چشمی.به کرات من خوانش خود را تکرار کردهام، ولی گویا شما قصد بازخوانی متنهای پیشین را ندارید؛ با نهایت تأسف من به جز زبان مادری و اندکی زبان انگلیسی، روی زبان دیگری تسلط ندارم تا با آن زبان برای شما بیت را بخوانم.به هر روی یک بار دیگر بیت را به احترام درخواست شما میخوانم به این امید که شما نیز
پاسخی بر سخنان من داشته باشید:مصرع دوم:«تیغ سَزا است هر که را، دردْ سخنْ نمیکند.»با جابهجایی ارکان جمله خواهیم داشت:«هر که را (که) سخن (را) دردْ نمیکند، تیغ سزا است.»پیشتر نیز ذکر کردم، دوستان برای اطلاعات دقیقتر میتوانند به لغتنامهی دهخدا و لینک زیر مراجعه کنند. پیوند به وبگاه بیرونیفعل مرکب «دردْ کردن» به صورت کلمهای جداگانه در لغتنامههای متعددی از جمله دهخدا فهرست شده است و خوانش به این صورت آن چیزی است که زبان و ادب فارسی حکم میکند و نه سلیقه و خواست دل شخصی خاص.
ایران نژاد
سهو قلم
mehr
علی رضایی
علی
چنگیز گهرویی
پاسخ تنها به مراجعه به نسخ استناد شده ظاهرا در به روی هر گونه خرد ورزی و استدلال بسته شده است .اولا مصطلح و معروف است میگویند طرف هرچه به او میگویی عار و درد ندارد و دوما به قرینه تیغ که در جمله میباشد درد درست تر میباشد
چنگیز گهرویی
طاهری
سیدمحمد
طاهری
سیدمحمد
مجتبی شوقی
سیدمحمد
سیدمحمد
mhdbig
روفیا
روفیا
مدرس
رضارضایی
پاسخ معشوق طنزآمیزوآلوده به تمسخراست.سیاه کج : استعاره از زلفِ خمیده ،امّافقط به معنی زلف نیست. "سیاه کج" معنی ِ زلفی سرخمیده ومشکین،وصدالبته لجوج وبی قرارکننده را می رساند.حافظ درانتخاب واژه ها وسواس ترین شاعراست.او واژه ها راچنان بامهارت خاصّی کنارهم می چیند که ظرفیتشان اضافه تر شود،حافظ به یقین، واژه ها رادرکارگاه ذهن خویش،غنی سازی می کند تاتوان آنها برای حمل احساسات وعواطف درونی اش افزایش یابد.وی بامهارتی که دارد بسیاری اوقات واژه ها وعبارات راتحت فشارقرارمی دهد وهمان چیزی را که درنظر دارد ازدرونِ واژه استخراج می کند.! درهمین"سیاه کج" این اتّفاق افتاده ومعناهای،لجاجت، شیطنت،شوخ طبعی وتمسخر نیزبه دنبال موهایِ سرخمیده به ذهن مخاطب متبادرمی شود.براستی که حافظ معمارعبارات ومهندس واژه هاست. معنی بیت : روزگذشته ازاثرات ویرانگر وغارتگری گیسوانش،کمی شکوه وگِله ای برزبان آوردم، با حالتی طنزآمیز وطعنه دارگفت:(من تقصیری ندارم) این زلف سیاه خمیده ی لجباز، گوش به فرمان من نیست.!امّا غارتگری طرّه چگونه می تواند باشد؟ وچراحافظ به جای زلف وگیسو ازطرّه استفاده می کند؟اززمان آغازخلقت،به رغم آنکه همه ی اجزای هستی درتغییروتکامل بوده است، چندپدیده دستخوش ِ تغییر قرار نگرفته، ثابت و استوار پا برجا باقی مانده وهمچنان همانندروز ازل جریان دارند. بی گمان یکی ازاین ها،همین اثراتِ ویران کنندگیِ ِ طرّه یاهمان موهایست که برپیشانی می ریزند! خاصه آنکه اگراین اتّفاقِ سِرّآمیز،دررخسارِ خوبرویی رخ دهد، ویکی ازاین خوش سیماهای دلستان، موهای خود رابه پیشانی بریزد، قطعن توّجهِ هرکس رابخصوص نظربازان عاشق پیشه رابه خودجلب کرده ودست به غارتگری دلهاخواهدزد.!جالب اینکه دردایره ی معناییِ طرّه، "تازیانه" نیزهست! یعنی ضَرَباتِ ویرانگرِ طرّه،همچون تازیانه برجسم وجان ِ عاشق،فرودآمده وآه ازنَهادَش برمی آوَرد. بانظرداشتِ این توضیحات، می بینیم که شاعر برای قابلِ درک شدنِ غارتگری ، دست به بهترین انتخاب زده است. چراکه واژه های "زلف وگیسو" ویژگیِ "طرّه"راندارند و به این خوبی، انتظار شاعررابرنمی آوَرَند.اگردلم نشدی پایبندِ طرّه ی اوکی اش قرار دراین تیره خاکدان بودی؟تا دل هـرزه گرد مـن رفت بـه چـیـن زلف او زآن سـفـر دراز خـود عَــزم وطـن نمیکـنـــد تا: ازآن زمانهرزهگرد: بیهوده گرد و ولگرد،آنکه همه جا سَرَک می کشد.دراینجا منظور همان نظربازیست. دلِ شاعر نمی تواندآرام وقرارداشته باشد. بی پروا ونظربازست وبرای پیداکردن خوبرویی که طرّه یِ ویرانگری داشته باشد به هرجا(به چین و شکن زلف ِ دلبران) سَرَک می کشد وتا دوردست ها (کشورچین) رفتن نیزبرای اوکاری ساده است. چین : ایهام دارد : 1- به معنی "چیدن" 2- به معنی "شکن" 3- با توّجه به سفر درازدرمصرع بعدی،به معنی "کشورچین" نیزبکاررفته است. "کشورچین" درقدیم، مصداقی برای دور ودرازبودنِ راه بکارمی رفت. همچنین نقّاشان و نگار خانه های چین نیز شهرت جهانی داشتهاند. معنی بیت : از آن زمانی که دل بی قرار وبی پروایِ من در پیچ و تابِ زلف او(معشوق) جای گرفت، انگار که به دیدن نگارخانهی چین رفته باشد، از آن سفر طولانی قصدِ بازگشت به سینهی من که وطن اوست ندارد.! شاعربه زیبایی،حلقه های تودرتوی زلفِ معشوق را به نگارخانه هایِ تماشاییِ چینی هاتشبیه کرده است وبه نوعی به دلِ خویش حق هم می دهد که ازتماشایِ چنین نگارخانه یِ خیالپرور دست برندارد ودل بَرنَکَند.درجایی دیگر ازاینکه زلفِ معشوق رابه نگارخانه های چینی ها تشبیه کرده، اظهارپوزش وپشیمانی کرده ومی فرماید:جگرچون نافه ام خون گشت کم زین اَم نمی بایدجزایِ آنکه بازلفت سخن ازچین خطاگفتیم.یعنی ازاین هم که هستم باید خونین دل ترباشم،خطا کردم که زلف تورا به نگارخانه های چین تشبیه کردم چراکه زلف توتماشایی ترازآنهاست است وباید آنهارابه زلف توتشبیه می کردم.مجازات من بدتر ازاین هم هست،من خطای بزرگی مرتکب شده ام.پیش کمـانِ ابـرویاش لابـه همی کنـم ولی گوشکشیدهاستازآنگوش بهمن نمیکـنـد کمان ابرو: ابروبه کمان تشبیه شده،هم به سببِ انحنا هم به سببِ تیراندازی، مژگانِ درازتیرهایی هستندکه ازکمان ابروبه دلِ عاشق فرومی نشینند.دل که ازناوک مژگان تودرخون می گشت.بازمشتاقِ کمانخانه ی ابروی توبود.لابه : زاری و التماس،دراینجاباتوجّه به اینکه ابرو درنظرگاه حافظ به محراب نیزتشبیه می شود.به معنی رازو نیازاست. چنانکه ملاحظه می شود حافظ همه ی جوانبِ را مدِّنظردارد وچندین معنا را درهم می تَند. روشن است که ازبکارگیری "ابرو" محراب رانیز درنظرداشته است.ابروی دوست گوشه ی محراب دولت استآنجا بِمال چهره وحاجت بخواه ازاوگوش کشیدن : ایهام دارد:1- بی اعتنایی وبی توجّهی کردن به صحبت دیگری،2- اشاره به کمان کشیدن،که دراین عمل دو گوش ِ کمان به وسیلهی زه برای پرتابِ تیرکشیده می شود.شاعربه زیبایی این دورادرهم آمیخته است.گوش به من نمی کند: به حرف من بی اعتنایی می کند.معنی بیت : : درمحرابِ ابروانش، زاری و التماس می کنم ، اما ابروانش نه تنهاهیچ اعتنایی که به التماس و زاری من نمی کنند، بعلاوه همانندِ کمانی دو گوشهاش به هم آمده و آمادهی تیراندازی به سمت من است. ابروانِ هرآدمی درحالتِ غضبناکی چنین شکلی به خودمی گیرد.خمی که ابرویِ شوخِ تودرکمان انداختبه قصدجانِ منِ زارِناتوان انداخت.با همـه عطفِ دامنات آیـدم از صـبـا عـجـب کـز گـذر تـو خـاک را مشـک ختـن نمیکـنـد عطف دامن : شیرازه،سجاف و چین دامنبعضی ازشارحان "عطف" را حافظانه ندانسته وبه جای آن "عطر" درنظرگرفته اند. باتوجّه به اینکه درآغلب نسخه های قدیمی"عطف" قیدشده،ماهم باعطف می خوانیم. امّابایداین نکته رادرنظرداشت که ممکن است دراصل"عطر"بوده باشد وباخطای کاتبان وخطّاطانِ نسخه های اولیّه، تبدیل به "عطف" شده باشد. درقدیم که صنعت چاپ نبود،کتاب ها ودیوان های شعر، بدینصورت منتشرمی شد: یکنفر ازروی نوشته می خوانده وخطّاطان که معمولن افرادکهنسال وکم شنوابودند می نوشتند.دراین روش،قطعن بعضی ازکلمات مانند: "عَطروعَطف" که ازآهنگ مشابهی برخوردار هستند، بیشترازسایرواژه ها درمعرض ِ غلط نویسی قرارمی گیرند ومتاسّفانه چه بسیارواژه هایی که دردیوان حافظ سرنوشتی این چنینی پیداکرده اند. منشاءبسیاری ازاختلافاتِ نسخه های دست نویسِ دیوان حافظ نیزهمین نکته می باشد.مُشک خُتن: با ضم( ُ) و باکسره( ِ) هر دو صحیح است . اهل فارس به کسر میم و اهل ماوراءالنهر به ضمّ میم می خوانند. عطرمخصوصی که از نافهی آهوی ختن می گرفتهاند. معنی بیت با(عطف) : بااینکه ازشیرازه ولابلای چین ِدامن ِ تو رایحه یِ مطبوع و خوشی مشام جان را می نوازد،من درشگفتی فرومانده ام که چراهنگام ِ عبورتو، بادِصبا دست بکار نمی شود وعطر جانپرورتورا به همه جا نمی پَراکند.! حیف نیست عطری که ازتومتصاعد می شود به همه جا پخش نشود؟ بادصباتقصیرمی کند ومن درعجبم که ازنعمتِ گذرِتو، خاکِ زمین راهمچون مُشک خُتن معطر و خوش بو نمی سازد ؟!دراینجا حافظ بااظهارشگفتی از کوتاهیِ بادصبا،رندانه قصد دارد باتحریکِ کردن ِ بادصباوترغیب کردن ِ معشوق به راه رفتن، به هدفِ خود که همانا،تماشای قدوبالای یار واستشمام ِ شمیم ِ عطرروح پرور اوست برسد.من ایستاده تاکُنمش جان فدا چوشمعاوخود گذربه ماچونسیم سحرنکرد.چون ز نسیـم میشود زلف بنفشه پُرشکن وه کهدلم چه یاد از آن عهد شکن نمیکـنـد زلف بنفشه : گلبرگهای بنفشه پُرشکن : پر پیچ و تاب ، پریشانعهد شکن : پیمانگُسل ، شکنندهی پیمان. بین شِکن در مصرع اول و دوم آرایه ی جناس تام بر قرار است.همچنین ارتباط معناییِ نزدیکی نیزدارند.زلفِ بنفشه به اندک نسیمی می شکند،عهدوپیمانِ یار نیزبه بهانه های کوچک خیلی زود می شکند.هم ظاهر هم باطن هردوشکن باهمدیگر مرتبط ومشابه هستند. معنی بیت : آن هنگام که گلبرگهای لطیفِ بنفشه با وزشِ اندک نسیمی، پُرچین وشکن( پریشان) می شود، شگفتا که ، چه یادها من ازپیمان شکستن های معشوق نمی کنم! یعنی زیاد یادمی کنم از عهدشکستن ِ یار. " چه" درمصرع دوّم به معنی چقدر ونشانه ی فراوانیست.امروزه هم اینگونه سخن گفتن درمیان مردم رایج است. مانند: چه غصّه ها که نمی خورم! یعنی خیلی غصّه می خورم. حافظ خور وخوابش یادِ معشوق است و یک لحظه غفلت نمی کند.چه از عهدشکنی یار چه ازمهر ورزی یار،خلاصه همیشه به یادِ اوست.الا ای همنشین دل که یارانت برفت ازیادمرا روزی مبادآندم که بی یادتوبنشینم.دل به امیـد روی او همـدم جـان نمیشــود جان به هـوای کوی او خدمت تـن نمیکـنـد همدم : هم نشینهوا :ایهام دارد:1- میل ، آرزو 2-به معنی هوا هردومعنی مدّ نظراست.معنی بیت : دل به امید ِدیدن روی معشوق، همیشه از سینه بیرون است و به همه جاسَرَک می کشد،گویی که متعلّق به جان من نیست! یک دَم باجان ِمن همنشینی نمی کندو اُنس نمیگیرد.؟ و جان هم که ازدل بَدتراست،در آرزوی رفتن به کوی معشوق ،به تن من هیچ خدمتی (جانبخشی) نمیکند ، یعنی کُلّاً دل و جان ازدست داده وجسمی بیش نیستم.این قانون عشق است،دراوّل قدم ِعاشقی دل برباد می رود سپس دین وبعدهم که جان.دین ودل بردند وقصد جان کنند.الغیاث ازجورخوبان الغیاثساقی سیمساق من گر همه دُرد میدهـد کیستکهتنچوجاممیجملهدهن نمیکـنـد سیمساق :سیمین اندام،ساقی دراشعارحافظ،فقط شراب دهنده نیست وجایگاه والایی دارد. خوشرو،خوش فکر وخوش رفتاراست ودربسیاری ازغزل ها "ساقی" خودِمعشوق است.دُرد : تهمانده وته نشینِ شده یِ شراب،درقدیم کسانی که استطاعتِ مالی نداشتند، دُرد می نوشیدند.دُرد شرابیست که هنوزصاف نشده است.شراب صاف شده گران تراز دُرد بود. معنی بیت : ساقی سیمین تنِ من بااینکه یکسره تهماندهیِ شراب به همراه رسوبات، می دهد( حوصله ندارد وازروی بی اعتنایی، به عاشقان شرابِ ناصاف می دهد)امّاهمگان باتمام وجود،مشتاق ِ نوشیدن این دُرد هستند! چه کسی است که برای بهرهی بیشتر، تمامی بدنش را همانند جام به دهان تبدیل نکند؟ یعنی همه تن اشان را یکسره دهان می کنند وبااشتیاق، از دست ساقیِ سیم اندام شراب بیشتری می گیرند.امّاچرا؟برای اینکه،این عاشقانِ دُردنوش، شراب رادستآویزی قرارداده اند تا ازدستِ سیم ساقِ ساقیِ خوش سیما،چیزی بگیرند. برای آنها مهم نیست که "چه" می گیرند، بلکه مهم این است که از"چه کسی" می گیرند. حتّا اگراین ساقی،جام ِ زهرآگین نیز به این عاشقان بدهندباهمین اشتیاق خواهند گرفت و نوش جان خواهند کرد.اگرتوزخم زنی بِه که دیگری مَرهموگرتوزَهردهی به که دیگری تریاکدستخوشِ جَفامکن آبِ رخم که فیضِ اَبـر بیمَددِسِـرشکِ مـن درِّ عـَدَن نمیکـنـد دستخوش : مُبتلا ، زبون ،خوار آب رخ : آبرو،اعتبار، به معنیِ اشک هم هست.فیض ِ ابر : استعاره از باران استدرّ : مرواریدعـَدَن :دراصل عَدن به سکونِ دال است و لیکن دراینجا به سببِ اقتضای وزن "عَدَن"خوانده می شود. بهترین نقطه ی بهشت و اقامت گاه آدم وحوّا،قبل ازتبعید به زمین، همچنین ناحیهای است در جنوب غربی شبه جزیره عربستان که مروارید آن مشهور بودهاست.معنی بیت : از روی جور وجَفا(بی مهری) اشک مرا اینگونه بی ارزش مکن،حرمتِ آبرو واعتبار مرا نگاهدار. مرا بیش ازاین تحقیر مکن که باران بدون کمک من نمی تواند مُروارید بسازد.( از تاثیرات ِ بارشِ اشکهای من است که مُرواریدهای ِ ناب ساخته می شود نه ازبارشِ باران ).نمونه برایِ"عَدن" باسکون دال،بهشت عَدن اگرخواهی بیا با مابه میخانهکه ازپایِ خُمَت یکسر به پای کوثر اندازیم.کُشتهیِ غَمزهی تو شدحافظِ ناشنیده پـنـد تیغ سزاست هرکه را دَرد، سخن نمیکـنـدبعضی ازشارحان که ازمعنایِ " درد، سخن نمی کند" ناتوان مانده اند بابی اعتنایی به رسم امانتداری،دست به تغییرزده وبجای درد، "درک" خوانده اند تابدینوسیله دشواری معنا رابرطرف ومشکل راحل کنند!درست است که باحذف "درد" ونشاندنِ "درک" ،هم خوانش ِ شعر زیباترمی شود وهم دسترسی به معنا آسان ترمی گردد.امّا دراینجا چند نکته ی اساسی هست که نبایست ازنظر دور داشت. اوّل آنکه: خوانش ِ زیبا ودسترسی آسان به معنا ،توجیهِ مناسبی برای اِعمال ِ تغییرنمی باشد وباید بارمزگشایی واندکی تامّل، تلاش کرد تابدون دستکاری درظاهرشعر، به معنای موردِ نظر شاعرنزدیک شد.دوّم اینکه،اگر "درک"درنظربگیریم گر چه بی هیچ زحمتی،معنای آسان تری حاصل می شود) هرکه سخن را فهم نمی کند باید کشته شود!!!) امّا آیا این معنا حافظانه است؟ وواقعن حافظ براین باوراست که هرکس نتوانست سخن رابفهمدبایدکشته شود؟ آیا درکدام فرهنگ وآئین،مجازاتِ کسی که توانِ درک وفهم نداردمرگ است؟ باشناختی که ازحافظ داریم،حافظ حتّا بادشمنان نیز مدارا راتوصیه کرده وهرگزآرزوی کشتن یاکشته شدنِ کسی رانکرده است. اورسولِ گل ونور وعشق و مهربانیست وچنین آرزویی باجهان بینی ِ اوتطابق ندارد. نمونه های زیادی ازاوسُراغ داریم که به ماتوصیه فرموده: هرگاه کسی به رغم ِ توضیح دادن ِ شما، سخن شما را نفهمید بی هیچ جنگی عبورکنید واورادرجهالتِ خویش رها کنید:ناصح به طعن گفت که رو ترکِ عشق کن.محتاج ِجنگ نیست برادر نمی کنم.یا:سَرتسلیم من و خاکِ دَر میکده هامدّعی گرنکند فهم ِ سخن گوسر وخِشتسوّم اینکه: اصلن معنایِ "سخن رادرک نکردن" بامصرع اوّلی مطابقتی ندارد زیرا درمصرع اول می فرماید:حافظِ "ناشنیده پند" کشته ی غمزه ی توشد. به کسی که پند رانشنیده است،نمی توان گفت "سخن رانفهمیده" چراکه اواصلن سخن رانشنیده،چگونه می توانیم بگوئیم سخن را دَرک نکرده است؟!بنابراین"باوجود "اینکه درک سخن نمی کند" خوانش وآهنگ یبایی دارد امّا به هیچ وجه حافظانه نیست وبا مصرع پیش ازخود تطابقت ندارد وباروحیّه ی لطیف ترازبرگِ گل حافظ نیزسازگارنمی باشد. ضمن ِ آنکه دراغلبِ نسخه های معتبر وقدیمی"درد، سخن نمی کند"ثبت شده است. مامجازنیستیم برای برداشت ِ آسان،واژه ای رابی اجازه ی ِ صاحبِ سخن به سلیقه یِ خویش تغییرداده وخودرا راحت کنیم!"درد" دراینجا به معنای "اثر" است. کافیست دربرداشت معنا، به جای "درد" (اثر) درنظربگیریم تا معنا حاصل گردد.درآثاراغلب شاعران بزرگ،مثل عطار نیشابوری ودیگران نیز "درد" بارها به همین شیوه به معنای "اثر" آمده است:شَرمت نبود زمن زهی چشمدَردَ ت نکند سخن زهی گوشیعنی .....سخن درتو اثری ندارد دریغ وافسوس که گوش شنوایی نداری.می بینیم که وقتی هرشاعری می گوید "سخن درتو اثرنمی کند" بلافاصله به ناشنواییِ مخاطب اشاره می کند. حافظ نیز"ناشنیده پند" رابه همین منظور آورده تا کلیدِ معمّا را دراختیارجویندگانش قرارداده وبه فرمایدکه:هرکس مانندِ حافظ درگوشهایش پنبه فروکند ونصیحت نپذیرد،بداند که شایسته ی کشته شدنست. مضافاً اینکه این "کشته شدن" در راهِ عشق است وسرانجامی بسیار نیکوست. "تیغ سِزاست....."آرزوی مرگ ازروی نفرین برای دیگران نیست که باجهان بینیِ حافظانه مطابقت نکند.چون درآغازسخن،حافظ خودرا به عنوان کسی که "پند نشنیده" معرفی نموده وخودراشایسته یِ زیرتیغ رفتن دانسته است، وسپس چنین نتیجه گیری کرده که : آگاه باشیدهرکس مثل من پندنشنَود، سزاوارتیغ وشایسته یِ کشته شدن خواهدشد.عاشق به اختیار وازرویِ آگاهی، پندناپذیری را انتخاب می کند نه ازروی کج فهمی وجهالت.! اودراوج قدرت وبااقتدارجازه نمی دهد که نصیحت گر اورااندرز دهد.واعظ مکن نصیحتِ شوریدگان که ماباخاکِ کوی دوست به فردوس ننگریم.یا:فقیه اگرنصیحت کند که عشق مَبازپیاله ای بدهش گو دماغ را تَرکنیا:برومعالجه ی خودکن ای نصیحت گوشراب وشاهدِ شیرین که را زیانی داد؟کشته شدن در راه عشق وسزاوارتیغ شدن،آرزوی عاشق است وبا کشته شدن است که زنده وجاوید می گردد.زیرشمشیرغمش رقص کنان بایدرفتکان که شدکُشته ی اونیک سرانجام افتاد.نتیجه اینکه: اگربگوییم عاشق درکِ سخن نمی کند،نادرست است وبرازنده ی عاشقی نیست.اتفاقاًعاشق سخن را خوب هم درک می کند.مدّعی وزاهد وعابد هستند که سخن رادرک نمی کنند.فقط تنها ایرادی که به عاشق می توان نسبت داد "پندنشنیدنست نه فهم نکردن".بایددانست وپذیرفت که حافظ هیچ واژه ای رابه اقتضای وزن بکارنمی گیرد،هیچ واژه ای را به سببِ خوانش ِ زیبابکارنمی گیرد،هیچ واژه ای را که معنای آسان داشته باشد بکارنمی گیرد، هیچ واژه ای راکه باجهان بینی ِ اودر تضاد باشدبکارنمی گیرد.اوشاعر باورها واعتقاداتش است وجهان بینی اش، برایش مهّمتر ازشاعریست. اودرانتخاب واژه،جهان بینی رادر اولوّیت اول قرارمی دهد نه خوانش ِ آسان ومعنای آسان را.اوبامعنای آسان میانه ی خوبی ندارد!"دَرد، سخن نمی کند" یعنی سخن، اثر نمی کند.هرکه را: هرکسی رامعنی بیت : حافظ بخاطر اینکه اجازه نداد نصیحت گر اورا پند دهد سرانجام با تیغ ِ عشوه وناز تو کشته شد. آری اینچنین است هرکسی را که دراوسخن اثرنکند سزاوارِ زیرتیغ رفتن است.
هیراد
امیر
بیداد
پاسخ به تاکید دوستان بابت معنی کردن شزح مصرع این
پاسخ را دادید:«هر که را (که) سخن (را) دردْ نمیکند، تیغ سزا است.»که اگر شما متوجه شدید منظورتان چه بود انشالله که دیگران هم متوجه شده باشند دراینجا تنها در نه تکمیل سخنان جناب رضایی که ایشان هر آنچه شرط بلاغ بود فرمودند که در معنی مصرع نظری خود را عرض میکنم باشد که مقبول طبع صاحب نظران افتد تیغ سزاست هر که را درد, سخن نمیکندسزاوار تیغ است هرآن کسی را که دردش به سخن نمیآید و درد او را به سخن گفتن وانمیدارد یا به بیان امروزی تر سزاوار تیغ است کسی که بی عار است و درد دارد و بی تفاوت است و این درد هم در ابیات دیگر این غزل تشریح شده است نیاز به تکرار نیست کسی که درد او ,وی را به سخن نیاورد حقیقتا مستحق تیغ است چه این درد,درد خود باشد چه درد دیگران
زهرا گلشن
روفیا
رضا
حمید
علیرضا
شمس تبریزی
سید حسن
سید حسن
Lak۵۱۱۱
مهریار mohsen.۲۹۸@gmail.com
محمدعلی مدرسی
گلی
محسن موسوی زاده
برگ بی برگی
پاسخ می دهد که این سیاهِ کج گوش به فرمانِ او نمی کند تا کناری رفته و به انسان اجازه دیدارِ رخسارِ زیبایش را بدهد، طُره کج است و نافرمان، متأسفانه راست و حرف گوش کن نمی شود، اما مگر چیزی در این جهان از حیطه قدرتِ او خارج است و می تواند که نافرمانیِ خداوند را بکند؟ البته حافظ در ابیاتِ دیگری این اختیارِ طره را از تدبیرِ خداوند می داند که از ازل در برابرِ اختیاری که به انسان داده است قرار داده تا دیدار و وصالش با دشواری همراه باشد. تا دلِ هرزه گردِ من رفت به چینِ زلفِ او زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمی کند زُلف نیز همان طُره و زیبایی هایِ جذابِ این جهانی ست و حافظ میفرماید همین که در اوانِ کودکی دلِ انسان هرز گرد و در چین و لایه هایِ هزارتویِ این زلف گُم شد، آن سروِ چمان نیز آهنگِ هزیمت کرده و از چمنِ وجودیِ انسان رخت بر بست، و این دل از سفرِ دور و درازی که رفته است عزم و اراده ای برایِ بازگشت به وطن یا چمن و جایگاهِ اولیه خود ندارد، که اگر بازگردد آن سروِ چمان نیز خرامان به چمنِ خشکیده انسان باز می گردد و آنرا بار دیگر خُرَّم سر سبز می کند، دل که یکی از بُعد هایِ وجودِ انسان است مرکزِ هیجانات اوست و هم اوست که دوست می دارد و عشق می ورزد، یا خشمگین شده، تنفر و کینه می ورزد، می ترسد و مضطرب می شود یا شاد و خندان می گردد، و همین بُعدِ وجودیِ چمنِ انسان است که در حالیکه دارایِ اختیار است و می تواند از زلف بگذرد، سر سپرده اش شده و عمری در چین و لایه هایِ تو در تویِ آن سرگردان و در نتیجه از رخسار باز میماند. پیشِ کمانِ ابرویش لابه همی کنم ولی گوش کشیده است، از آن گوش به من نمی کند کمانِ ابرو استعاره از گنبد و چرخِ هستی یا روزگار است، و بر خلافِ طُرِّه که سیاهِ کج است و نافرمان، گوش به فرمانِ خداوند یا زندگی می باشد، (زلفِ یا طره و گیسویِ دلبرِ این جهانی نیز در اختیارِ او نیست و نسیم به هرسو که بخواهد می بَرَد، اما حرکاتِ ابرو که حسهایِ مختلفی را به عاشقِ بیچاره منتقل می کند می توان در اختیار داشت)، پس دلِ انسان که هرزه گرد شده و بجایِ جستجویِ آن یار و یا سروِ چمانِ خود در پیِ زلف بوده است، کمال و خوشبختی را در تجلیاتِ زلف و جذابیت هایِ این جهان می بیند و آن را از چیزهایی مانندِ دانشِ خود ، ثروت و مقام، همسر و فرزندان، و یا از باورهایِ خود طلب می کند، اما با وجودِ رسیدن به آن چیزها، فلک بد عهدی نموده و با بی رحمیِ تمام فقط درد و غمهایِ ناشی از چیزها را نصیبش می کند، حافظ میفرماید انسان هرچند هم که پیشِ فلک لابه و التماس کند تا از چیزهایِ این جهانی که عمری در پیِ دستیابی به آنها رنجها برده شرابی نوشانده و او را خوشبخت کند بی فایده است، اما چرا این لابه و التماس تاثیری در تغییرِ تصمیمِ فلک ندارد؟ گوش کشیدنِ ابرویِ حضرت دوست کنایه از ترش کردنِ روی و عِتابِ خداوند است، و حافظ میفرماید به دلیلِ همین اخم و خشم است که فلک نیز گوش یا توجهی به این لابه هایِ انسان نمی کند و وقعی به درخواستهای بی وقفه او نمی گذارد. با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتن نمیکند عطفِ دامن علاوه بر متبادر ساختنِ عطوفت و مهربانی در ذهن، به معنیِ سجاف و چاکی ست که در دامانِ زیبا رویان در نظر می گرفتند و در قدیم برگِ گُلهایِ خوشبو را در آن سجاف قرار می دادند تا آن زیبا روی هرکجا که پای بگذارد عطرِ دامان خبر از آمدنش را به شیفتگان و عاشقان بدهد، در مصراع دوم خاک استعاره از وجودِ مادی و جسمانیِ انسان است، یعنی همان چمنِ بیتِ اول که بدلیلِ عدمِ تمایلِ سروِ چمان به بازگشت، مبدل به خاک شده است، پسحافظ ادامه می دهد حضرتِ معشوق که سراسر لطف است و مهر، دامن کشان هر لحظه از برابرِ چشمانِ انسان گذر می کند و عطرِ حضورش را می توان در طُرِّه و زیبایی هایِ او از گُل و سبزه تا رودخانه و دشت و دریا و موجودات تا ستارگان و کهکشان ها به مشامِ جان شنید، پساز بادِ صبا یا بادِ موافقِ زندگی عجیب است که چرا با وجودِ شمیمِ عطر و چنین وسعتِ لطف و مهربانیِ بینهایتش، خاکِ خشکیده چمنِ انسان را مُشکِ خُتن نمی کند و آن را به سبزه زارِ خُرم و معطر تبدیل نمی کند، درواقع حافظ قصدِ آن دارد متذکر شود که بدونِ جستجوی انسان و یافتنِ سروِ چمانِ خود و ایجادِ میل در او به بازگشت به خاکِ وجودیش، از مُشک و عطرِ و عطفِ دامنِ حضرتش چیزی عایدِ انسان نخواهد شد، نه بوسیله لابه و نه با استغاثه هایِ برآمده از ذهن، چمنی درکار نخواهد بود و حتی اخمِ ابرویِ گوشه کشیده و دَرهمش برایِ برخوردار شدن انسان از طُره هم منحنی نخواهد شد. چون ز نسیم می شود زلفِ بنفشه پُر شکن وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمیکند نسیم اتفاقاتِ کوچک زندگی ست و چیزهایِ این جهانیِ ذکر شده به زلفِ بنفشه تشبیه شده است که سخت شکننده هستند، حافظ ادامه می دهد با وجودِ اینکه گستردگیِ عطفِ دامنِ حضرتش کُلِ هستی را در بر میگیرد اما کمانِ ابرویِ او از غیرتش تابِ دیدنِ سرگشتگیِ انسان را در چینِ زلف ندارد، پس به نسیمی و با اتفاقاتِ ریز و درشتی که در زندگی هر انسانی می افتد، زلفِ بنفشه را درهم می شکند و به چیزهایی که انسان آنها را در دل و یا مرکزِ خود قرار داده و از آنها طلبِ سعادتمندی و آرامش می کند آسیب می زند، برای نمونه همسرش او را ترک می کند، یا بخشی از ثروتِ خود را از دست می دهد، یا از مقامی که دارد عزل می شود، و یا دانشی را که فصل الخطاب می دانست با نظریه هایِ جدید رد کرده اند، در مصراع دوم وه همان آهی ست که پساز آن نسیم از نهادِ انسان بلند می شود و او عهد شکنیِ فلک را به یاد می آورد، فلک یا روزگار با فریب به انسان وعده خوشبختیِ قرار دادنِ تصویرِ ذهنیِ زلف در دل را می دهد، اما به آن وفا نمی کند و آه است که پس از شکستِ زلف از دلِ انسان بر می آید، پیش از این شکست او گمان می برد با رسیدن به آن ثروت یا ملک و اتومبیل، یا وصالِ معشوق و دلداده اش و یا موفقیت در تحصیلات بطورِ قطع شاهدِ خوشبختی را در آغوش خواهد گرفت اما اکنون ناباورانه میبیند آن چیز یا زلفِ بنفشه به نسیمی کوچک، پر شکن و آسیب پذیر است و امیدِ انسان برایِ رسیدن به سعادتمندیِ آن چیز را برباد می دهد. دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمی شود جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمی کند در این بیت حافظ به چهار بُعدِ وجودیِ انسان میپردازد که همان چمنِ بیتِ مطلعِ غزل است، دل که پیش از این شرح داده شد بُعدِ هیجانیِ انسان است که سرچشمه غم و شادی و عشق و خشم و دیگر هیجاناتِ انسان است، جان در مصراع اول یعنی جانِ اصلیِ انسان یا جانِ برآمده از جانان، جانِ مصراع دوم همان جانِ جسمانی ست که اگر از تن بیرون بیاید مرگِ جسمانی انسان را به همراه خواهد داشت ، و تن هم که بُعدّ چهارمِ انسان است، پسحافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید با شکستنِ زلفِِ بنفشه بر اثرِ نسیمِ حوادثِ روزگار کُلِ ابعادِ وجودیِ انسان در هم خواهد ریخت و دچارِ آشفتگی خواهد شد، معنیِ زلفِ بنفشه درواقع امیدوار شدنِ انسان به روی یا صورت و تصویرِ ذهنیِ چیزهای این جهانی ست بدونِ توجه به رخسار و در بیتِ قبل به آن پرداخته شد، پس با پُر شکن شدنِ زلفِ بنفشه است که دل یا همه هیجانات انسان که قرار بوده است در راستایِ همدمی با رخسار یا جانِِ اصلیِ انسان باشد و هماهنگ با او عمل کند، از کارِ خود بازمانده و همدمِ جان نمی شود، یعنی دل در جهتِ ذهن هیجانات خود را ابراز می کند و البته که ذهن در خدمتِ بُعدِ جانِ حقیقی نیست، در مصراع دوم میفرماید با این ناهماهنگیِ هیجاناتِ انسان با جانِ اصلی ست که اتفاقِ دیگری نیز برای ِ انسان خواهد افتاد و آن از دست رفتنِ سلامتِ جسمی و روانیِ اوست زیرا بُعدِ جانِ جسمانی هم دیگر از خدمتِ به تن سر باز می زند و در نتیجه تن و روانِ انسان بیمار می شود، غالبِ ما انسانها همین گونه ایم، امروزه هم میبینیم انسان هایِ بسیار موفقی را که با نسیمی زلفِ بنفشه شان شکسته می شود، مثلآ ثروت یا مقام و یا همسر و عشقشان را از دست می دهند، یا پدر و مادری که سالها برای فرزندشان زحمت کشیده اند و با خونِ دل او به اینجا رسانده اند اکنون می بینند فرزند برابرِ سلیقه آنان زندگی نمی کند، پس ما با دیدنِ شکنِ یکی از این زلفهای بنفشه و عهد شکنی هایِ فلک در رسانیدنِ ما به سعادتمندی و بی تأثیر بودنِ لابه و التماس هایمان به کمانِ ابرویش، بی تاب شده و جسمِ ما هم بیمار می شود، و برخی که تحملِ کمتری دارند خود را ناقص و بی مصرف می بینند و حتی دست به خودکشی می زنند. ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد می دهد کیست که تن چو جامِ می، جمله دهن نمی کند ساقیِ سیم ساق آرایه زیبایی ست و استعاره از حضرتِ دوست، که هرچه در جامِ ما بریزد عین سیم و زر است، انسان که بدونِ توجه به رخسار که اصل است، قصدِ نوشیدنِ شرابِ سعادتمندی از چیزهایِ این جهان و زلفِ حضرتش را دارد به ناگهان میبیند از شرابِ موردِ انتظارش خبری نیست و همه دُردِ شراب است که نصیبش می شود، پسحافظ میفرماید چاره کار این است که تنِ خود را جمله دهان کرده و با رضایت کامل و خوشنودی همچون جامِ می که دهانی همیشه خندان دارد پذیرایِ این دُرد باشد، او با این پذیرش پیامی به ساقی یا خداوند می دهد به این معنی که او خطا می کرده که طلبِ شراب از زلفِ حضرتش می نموده است، پس هرچه از دوست رسد نیکوست و در اینصورت شاید ساقی از خطایش بگذرد و از این پس او بتواند از زلفِ حضرتش نیز بهره و تنعمی حقیقی ببرد و ساقی بجایِ دُرد به او شرابِ ناب بدهد. دستخوشِ جفا مکُن آبِ رُخم که فیضِ ابر بی مددِ سرشکِ من دُرِّ عدن نمی کند در ادامه انسانی که خطایِ خود را پذیرفته است باید از حضرتِ ساقی عذر خواهی کند، این کار باید صادقانه باشد تا موردِ قبولِ خداوند یا زندگی قرار گیرد و معمولأ این اتفاق بوسیله دلِ شکسته و چشمانِ اشکبار امکان پذیر است و حافظ میفرماید بدونِ مددِ این بازگشتِ حقیقی امکانِ برخورداریِ فیض و ابرِ رحمتِ خداوند وجود نداشته و تنها به مددِ همین سرشک است که خاکِ وجودش به دُرِّ دریایِ عدن مبدل خواهد شد، در قدیم معتقد بودند قطره ای باران که درونِ صدفی در سطحِ آبِ دریا می غلتد پس از مدتی مدید مبدل به دُرّ و مروارید می گردد که مرغوب ترین نوعش در خلیجِ عدن بدست می آمد، پس حافظ از خداوند می خواهد اکنون که خطایِ او (انسان) را پذیرفته است این آبِ زندگی را که بر رخسارِ او جاری ست دستخوشِ جفایِ روزگار نکند، یعنی به او این توانایی را عنایت کند که از این آبرو و بازگشتش به خداوند نیز همچنان که پیش از این از زلف قصدِ نوشیدنِ شراب داشته است، نخواهد که شراب نوشیده و طلبِ سعادتمندی کند، زیرا میترسد این دستاورد که با خونِ دل بدست آمده است نیز موردِ جفایِ کمان ابرویش قرار گرفته و به دُرد و دَرد مبتلا گردد. کشته غمزه تو شد حافظِ ناشنیده پند تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمی کند آن کسی که مصداقِ بیتِ قبل است و با احساسِ دردِ ناشی از نوشیدنِ دُرد، با پذیرشِ خطایِ خود صادقانه آهنگِ بازگشت به اصلِ خویش را نمود و از حضرتش عذرخواهی کرد، به سعادتمندی و دریافتِ شرابِ ناب رسید، حافظ می فرماید اما کسی که این پند را نشنیده و همچنان می خواهد از چینِ زلف، شرابِ توهمی بنوشد بدون اینکه رخسارِ حضرتش را در ورایِ این زلف و جاذبه هایِ این جهانی ببیند و تشخیص بدهد، شک نکند که تیغ سزایِ اوست و کشته غمزه حضرتش خواهدشد و با فروتنی خود را مثال می زند، یعنی کسی که اینهمه دَردی که در طولِ زندگی بر وی وارد شده او را وادار به سخن گفتن و ابرازِ دَرد نکرده، بدلیلِ این است که دَرد را نپذیرفته تا بیان کند و لاجرم در پیِ یافتنِ طبیب و درمان نیز نبوده است، پس سزاوارِ تیغ خواهد بود. یعنی کمانِ ابرویِ گوش کشیده آنقدر چیزهایی را که چنین انسانی از طُرِّه حضرت دوست ربوده است آماجِ تیغِ خود کرده و از وی باز می ستانَد تا سرانجام او را درد سخن کند و اظهارِ درد کند و بپا خاسته، به خویشتنِ خود بمیرد تا به او زنده شود. در غزلی دیگر میفرماید؛ طبیبِ عشق مسیحا دم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند ؟
bahram
محمد گودرزی
محمد گودرزی
مهرداد ارغوانی
امیرالملک
میثم تک فلاح
پاسخ به کاربر خانم سارا، ساقی سیم ساق، جدای از زیبایی شناختی کاربرد حروف (سه کلمه که با سین آغاز میشوند و بحثی جداگانه میطلبد) به معنی ساقی که دستانی چون سیم دارد، اگر دُرد شراب هم به من بدهد، تمام وجودم دهانی خواهد شد برای نوشیدن آن دُرد..
علی
فرزانه
امین چترروز
بهمن
در سکوت
محمد ترکاشوند
شایان سپ
مصطفی علیزاده
سمیرا
جمال سعادتی راد
Hadi Golestani
Hadi Golestani
دکتر صحافیان
محمد علی کبیری
علی اشرفی نوشنق
مهرداد
Morteza Astami