
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۹۴
۱
ای دل گر از آن چاهِ زَنَخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
۲
هُش دار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش
آدمصفت از روضهٔ رضوان به درآیی
۳
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنهلب از چشمهٔ حیوان به درآیی
۴
جان میدهم از حسرتِ دیدارِ تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
۵
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت
کز غنچه چو گل خرّم و خندان به درآیی
۶
در تیره شبِ هجرِ تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مَهِ تابان به درآیی
۷
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
۸
حافظ مکن اندیشه که آن یوسفِ مَهرو
بازآید و از کلبهٔ احزان به درآیی
تصاویر و صوت







نظرات
ملیحه رجائی
مهدی
نادر..
مسعود هوشمند
محمدرضا
پاسخ نادر عزیزخبر زنده بودن یوسفو عزیز مصر شدن اوست به کنعان میرسد و کلبه احزان را گلستان میکندو همان بوی پیرهن یوسف وو خبر زنده بودنش برای بینا شدن چشمان پدر کافی است...
رضا ساقی
دکتر محمد ادیب نیا
قاسم کوثری
دکتر محمد ادیب نیا
فلانی
در سکوت
محسن کوشکی