
حافظ
غزل شمارهٔ ۵۰
۱
به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است
بکُش به غمزه که اینَش سزایِ خویشتن است
۲
گَرَت ز دست برآید مُرادِ خاطرِ ما
به دست باش که خیری به جایِ خویشتن است
۳
به جانت ای بتِ شیرین دهن که همچون شمع
شبانِ تیره، مُرادم فنایِ خویشتن است
۴
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مَکُن که آن گلِ خندان به رای خویشتن است
۵
به مُشکِ چین و چِگِل نیست بویِ گُل مُحتاج
که نافههاش ز بندِ قَبایِ خویشتن است
۶
مرو به خانهٔ اربابِ بیمُروتِ دهر
که گنجِ عافیتت در سرایِ خویشتن است
۷
بسوخت حافظ و در شرطِ عشقبازیِ او
هنوز بر سرِ عهد و وفایِ خویشتن است
تصاویر و صوت











نظرات
امین کیخا
پوریا احمدی
جاوید مدرس اول رافض
سهیل قاسمی
رضا
پاسخی درخور وشایسته دهند. آنچه می جویی دردرون توست. سلامتی وتندرستی گنجیست که باهیچ گنجی قابل قیاس نیست وآن دردرون خودِ توقراردارد.سالها دل طلبِ جام جم ازما می کردآنچه خود داشت زبیگانه تمنّا می کردبسوخت حافظ ودرشرط عشقبازی، اوهنوزبرسرعهد و وفای خویشتن است حافظ ازآتش اشتیاق سوخت امّا همانگونه که ازابتدا عهدبسته بود برفاداری خویش پابرجا ماند وپاپَس نکشید. گرچه کاملاً سوخت وازپای درآمد لیکن هنوز برسر عهد وپیمان خویش وفاداراست.کُشته ی غمزه ی خودرا به زیارت دریابزانکه بیچاره همان دل نگرانست که بود.
دکتر صحافیان
ایمان ملک محمدی
دکتر صحافیان
در سکوت
برگ بی برگی
پاسخ به ابیات قبل آمد که از این عشق حذر کن ای بلبل شیدا ، زیرا آن گل خندان یا هشیاری خدایی که با نظر لطف خود بر روی عاشق لبخند زده و رخ به عاشق نمایان کرده ، به رای و قانون خود در رابطه با این عشق عمل می کند ، یعنی سختی راه آن عشق و درد خارهای گل را نیز باید متحمل شده و در امر از میان برداشتن خویشتن کاذبت شکایت نکرده و استقامت داشته باشی ، اگر از عهده بر می آیی عاشق شو و دم از عشق بزن . به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج که نافه اش ز بند قبای حویشتن است بوی گل یعنی خرد و هشیاری کل ، خداوند یا معشوق ازل به بوی مشک چین ختن و همچنین چگل نیازمند نیست ، یعنی زندگی هشیاری زنده قائم به ذات خود است ، همچنین گل در اینجا میتواند به معنی هشیاری باشد که در قالب فرم در آمده است یعنی انسان ، پس او که ازلی ست و حی قیوم و بوی خوش همچو نافه اش ، از بند قبا یا ذات خویشتن است ، و انسان که او نیز از جنس خداوند است و قائم به ذات او ، او هم از عطر و چیزهای بیرونی بی نیاز است ، در غزلی دیگر میفرماید ؛ غرض کرشمه حسن است ورنه جمال دولت محمود را به زلف ایاز حاجت نیست یعنی با اینکه منظور خداوند از آفرینش ، کرشمه و اظهار خود در جهان فرم است، اما او را حاجتی به انسان نیست و اگر همه اهل عالم از امر زنده شدن به خدا سر باز زنند یا به اصطلاح دینی کافر شوند به فر کبریایی حضرتش خللی وارد نخواهد شد . مرو به خانهٔ ارباب بی مروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است پسحال که انسان نیز بو و نافه اش را از بند قبای خویشتن ، یعنی از ذات خدایی خود می گیرد و به عطرهای آهوی ختن نیازی ندارد بهتر است به خانه ارباب بی مروت دهر ، یعنی فضای ذهن و ماده نرود و خوشبختی خود را در چیزهای مادی این جهان جستجو نکند ، زیرا که هر انسانی بواسطه آن بوی گل و خرد خدایی ذاتی خود ، گنجی در سرا و خانه دل یا مرکز خویشتن دارد که عافیت و سلامتی کامل برای او به ارمغان می آورد ، در اینجا عافیت به معنی کلی آن مورد نظر است که سلامتی فکر ، روان و همچنین جسم از جمله آن عافیت می باشد . دهر روزگار یا چرخ هستی یعنی جهان فرم بی مروت است یعنی ناجوانمردانه میهمانان خانه خود را که همه انسانها هستند گرفتار و در بند چیزهای جسمی و مادی این جهان میکند که این دلبستگی ها و تعلقات ، آنان را از کار اصلی خود در جهان که مردن به خویشتن کاذب و زنده شدن به خداوند یا خویشتن اصلی ست باز می دارد ، بزرگان گفته اند انسان در لحظات پایانی عمر به این بی مروتی ارباب دهر پیمی برد که خیلی دیر شده و حسرت عمر بر باد رفته را می خورد. بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است اما حافظ دلسوخته عشق و انسانهای عاشق که میدانند ارباب دهر بی مروت است و در حق میهمانان خود جفا می کند بر سر عهد و وفای روز الست پابرجا مانده اند تا شرط و قمار عشقبازی را برنده شده و سربلند شوند .
رضا تبار
پاسخ دهند)، - آن گنج عافیت( سلامتی و تندرستی) که تو بدنبالش هستی ، در درون خود تو است. ۷- حافظ میگوید: در شرط عشق سوختم، - ولی هنوز بر سر عهد و پیمان خود ایستاده ام. -