
حافظ
غزل شمارهٔ ۶
۱
به ملازمانِ سلطان، که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران، گدا را.
۲
ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود، پناهم.
مَگَر آن شهابِ ثاقب، مددی دهد، خدا را!
۳
مُژِهیِ سیاهتَ ارْ کرد به خونِ ما اشارت،
ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن، نگارا.
۴
دلِ عالمی بِسوزی چُو عِذار بَرفُروزی.
تو از این چه سود داری، که نمیکنی مدارا؟
۵
همهشب در این اُمیدم، که نسیم صبحگاهی،
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را.
۶
چه قیامت است، جانا، که به عاشقان نمودی؟
دل و جان فدای رویت، بنما عِذار، ما را.
۷
به خدا، که جرعهای دِه تو به حافظ سحرخیز؛
که دعایِ صبحگاهی، اثری کند، شما را.
تصاویر و صوت












نظرات
A.S.Arjmand
رسته
حسن علیمردانی
شادان کیوان
محمد غافری
سجاد
محمد امیر سیاوش حقیقی
علیرضا
امین کیخا
مجید
مجید
محمد امین
مسعود
بهاره
Merce
مهدی علمشاهی
مهدی
میر ذبیح الله تاتار
علی
نادر..
nabavar
nabavar
امیر شاهد
سید مهسا موسوی
سحر
امیر شاهد
ایرانی
ایرانی
مهرداد پارسا
مهدی قناعت پیشه
Behzad Behzadi
رضا ساقی
ما را همه شب نمی برد خواب
دکتر صحافیان
محسن
کامیاب
مسعودهوشمندی حاجی آبادغوری
رامین کبیری
رامین کبیری
M R
M R
قلندر
افشین آرامش
میــــرِ سلطان احمـــد
حسن یوسفی
در سکوت
caplevii Freeman
رضا تبار
مجنون
Mmd Mmd
جاوید مدرس اول رافض
هادی صاحبی
برگ بی برگی
پاسخ می دهد انسانی که معرفتی ندارد و گداست و نَفس یا خویشتنِ ذهنی دارد همان دیو یا شیطان است و بفرمودهٔ مولانا " نفس و شیطان هر دو یک تن بوده اند☆در دو صورت خویش را بنمود اند"، پس چنین انسانی که از دیوِ خویشتنِ خود رهایی نیافته است را راهی به ملکوتش نیست مگر اینکه آن شهابِ ثاقب بخاطرِ خدا مددی کند و چنین گدایی را بازپس نراند، که آن هم که در اختیارِ خود نیست، پس مگر اینکه خداوند لطف و عنایت کند و از شهاب بخواهد تا نه تنها مانعِ این گدا نگردد بلکه به یاریِش بشتابد که در اینصورت او می تواند شرفیاب شده و بدونِ واسطه دعای خود را به عرضِ خداوند برساند. اما اگر عارف و خضری به این کار مبادرت ورزد جای شک و شبهه یا اما و اگر باقی نمیماند. مژهٔ سیاهت ار کرد به خونِ ما اشارت ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن نگارا خوب جنابِ گدا دعا و خواسته ات از آن یگانه پادشاهِ جهان چیست که برای مثال سلطان العارفین یا لسان الغیب به عرضِ خداوند برساند؟ "مژهٔ سیاهت" کنایه از تیرهایِ کن فکانِ خداوندی ست که تشنه به خونِ خویشتنِ دیو سیرتِ انسان است، پس حافظ از جانبِ گدای عاشق سخن گفته و می خواهد تا به عرضِ آن نگار برسانند که اگر مژهٔ سیاهش قصدِ خونِ خویشتنِ این گدا را کرد از فریبِ چشمش بیندیشد و نگران باشد که مبادا تیرش به خطا رود. یعنی گدای عاشق می داند که تا دیوِ درون یا خویشتنِ تنیده شده بوسیلهٔ ذهنش توسطِ تیرهایِ قضای خداوندی متلاشی نگردد به عشق زنده نمی شود و راهی به ملکوتش ندارد و از نظرِ حافظ و عارفان چه دعایی نیکوتر، مهم تر و بهتر از این دعا؟ به دامِ زلفِ تو دل مبتلای خویشِتن است بکُش به غمزه که اینش سزایِ خویشتن است دلِ عالمی بسوزی، چو عِذار برافروزی تو از این چه سود داری، که نمی کنی مدارا؟ عِذار بر افروختن کنایه از خشم است که در اینجا به عِتابِ خداوند تعبیر می شود، پس حافظ در ادامهٔ پیغامِ گدا خطاب به حضرت معشوق عَرضه می دارد؛ فقط وقتی مُژه سیاهت به خونِ خویشتنِ توهمیِ ما اشارت می کند که قرار دادنِ چیزهای بیرونی به دل و مرکزِ ما را بر نمی تابی و رخساره را برافروخته می کنی و به تیرهای قضا و کن فکانِ خود فرمانِ آتش می دهی، پساکنون که خویشتنی برجای نمانده و این گدا با پایِ خود قصدِ شرفیابی به حضورت را دارد چرا با او مدارا نمی کنی و به تیرهای شهابت او را از درگاهت می رانی، و آیا مدارا بهتر از آن عِتاب و عِذار برافروزی نیست؟ درواقع حافظ میفرماید اگر انسان به رضایت و خوشنودی بسویِ او برود عِتابی در کار نیست و خداوند علاوه بر کارِ عاشقی و فقرِ، در همهٔ امورِ زندگیِ دنیویِ نیز با او مدارا کرده و در کارهایش به او توفیق می دهد. همه شب در این امیدم که نسیمِ صبحگاهی به پیامِ آشنایان بنوازد آشنا را شب در اینجا یعنی هر لحظه و فقیرِ عاشقِ سالک ادامه می دهد که او هر دَم و لحظه با کار و کوشش به این امید است تا سرانجام نسیمی صبحگاهی گُلِ بُعدِ معنویش را شکوفا کرده و به پیامِ آشنایانی چون حافظ و مولانا این فقیرِ آشنا را نیز مورد نوازش قرار دهی. (آشنا یعنی که او نیز از جنسِ خویش است و همچون آشنایان قابلیتِ راهیابی به آستان و ملکوتِ خداوندی را دارد.) یعنی اگر بنده نوازی کرده و پیغامی و
پاسخی را از طریقِ بزرگان به این فقیرِ آشنا با عشق بفرستی تا دلم قرص شود که سرِ عِتاب نداری جای تشکر و سپاسگزاری دارد. چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی؟ دل و جان فدای رویت، بنما عِذار مارا قیامت در اینجا قیامتِ فردی ست و حافظ از زبانِ آن فقیرِ عاشق ادامه می دهد که این چه قیامتی ست که به عاشقان نمودی که موجبِ بازگشتِ تاجِ پادشاهیِ آنان شد و همچون خضر جاودانه و به عشق زنده شدند، پس ای آنکه دل و جانم فدای رویت باد؛ قیامتِ این گدا را نیز مقرر کن و عِذار یا رخسار خود را به این گدا هم بنما، می توان خواند "بنما عِذارِ ما را " که در اینصورت اگر با چشمِ یگانگی بنگریم تغییری در معنای آن ایجاد نمیشود، یعنی عِذارِ اصلی و خویشِ ما را که همان خویشِ توست به ما بنما. به خدا که جرعه ای دِه تو به حافظِ سحرخیز که دعایِ صبحگاهی اثری کند شما را پس حافظ که با چنین دعا و درخواستهایی آن گدا را از جنسِ خویش و زندگی یا همان ملازمان تشخیص می دهد خطاب به او می فرماید؛ به خدا، تو نه گدا، که خود پادشاهی هستی که تاج و تختت را بازپس گرفته ای و به عشق زنده شده ای، پس در حقیقت تو هم میتوانی و باید یک جرعه ای از شرابی که در خُمخانه داری به حافظِ سحرخیز بنوشانی تا این دعای سحرگاهی که هر صبحگاه بر زبان می آوری شما را تاثیر کند، یعنی که دعای تو را نیز اجابت کند. درواقع می فرماید دعایِ متقابلِ عاشقان بر یکدیگر موثر واقع شده و اجابت می گردد.