
حافظ
شمارهٔ ۴۴
۱
چون در جهان خوبی امروز کامکاری
شاید که عاشقان را کامی ز لب بر آری
۲
با عاشقان بیدل تا چند ناز و عشوه
بر بیدلان مسکین تا کی جفا و خواری
۳
تا چند همچو چشمت در عین ناتوانی
تا چند همچو زلفت در تاب و بی قراری
۴
دردی که از تو دارم جوری که از تو بینم
گر شمهای بدانی دانم که رحمت آری
۵
اسباب عاشقی را بسیار مایه باید
دلهای همچو آتش چشمان رود باری
۶
در هجر مانده بودم باد صبا رسانید
از بوستان وصلت بوی امیدواری
۷
گرچه به بوی وصلت در حشر زنده گردم
سر بر نیارم از خاک از روی شرمساری
۸
از بادهٔ وصالت گر جرعهای بنوشم
تا زندهام نورزم آیین هوشیاری
۹
ما بندهایم و عاجز تو حاکمی و قادر
گر میکشی به زورم ور میکشی به زاری
۱۰
آخر ترحمی کن بر حال زار حافظ
تا چند ناامیدی تا چند خاکساری
تصاویر و صوت

نظرات