
صابر همدانی
شمارهٔ ۲۵
۱
شب به اشک چشم من او را نگاه افتاده بود
گوییا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود
۲
کاروان مشک و عنبر دوش راه افتاده بود
یا صبا را ره بر آن زلف سیاه افتاده بود
۳
پی به اسرار نهانی برد عارف ز آن دهن
گر فقیه تنگدل در اشتباه افتاده بود
۴
وه! که آن سیب زنخ آسیب من شد، چون کنم؟
یوسف بخت من از اول به چاه افتاده بود
۵
این عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست
کهربا را الفتی با پر کاه افتاده بود
۶
خواستم بر آتش دل پی برم کآن از کجاست
دیدم آنجا شعلهها از برق آه افتاده بود
۷
دوش صهبای غمت با زاهد و صوفی چه کرد؟
کاین به مسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود
۸
حال (صابر) را ز مرغ آشیان گم کرده پرس
چون که او بر وی گذارش گاهگاه افتاده بود
نظرات