
سید حسن غزنوی
شمارهٔ ۴
۱
یارب در آن کلاله چرا عقل گمره است
کان صد هزار حلقه شب رنگ بر مه است
۲
هم در کنار سایه شمشاد اوست باغ
هم بر کران چشمه خورشید او چه است
۳
نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است
آب حیات چیست از آن چاه یک زه است
۴
امید را ز دامن آن سرو جویبار
گر صد هزار دست بود جمله کوته است
۵
هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح
هرگه که دم زند خجلی گویدش که است
۶
دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن
چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است
۷
چشم حسن چه داند قدر خیال او
آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است
۸
او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو
اندیک باز گردد به عدل شهنشه است
۹
بهرامشه که یک نظر از شمع رای او
چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است
۱۰
شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت
کز خاک بارگاهش برآسمان ره است
نظرات