
حزین لاهیجی
بخش ۷ - حکایت طفلی که ماری در دست داشت و تشبیه دنیا به آن
۱
یکی طفل دیدم به شوق و شعف
که از ابلهی داشت ماری به کف
۲
صلا دادم او را و کردم نهیب
که از دست بگذار مار مهیب
۳
درین کودکی از خرد ساده ای
به رنگینیش دل عبث داده ای
۴
فریبا چه گردی به نرمی مار؟
که آخر برآرد ز مغزت دمار
۵
بیفکن ز دست خود این جان گزای
که الفت بلایی ست با ناسزای
۶
محبت نباشد به مار از رشاد
منت گفتم ای طفل عاقل نهاد
۷
بود مار، دنیای دشمن سرشت
چو طفلند دنیاپرستان زشت
۸
به عالم بسی دشمن دوست روست
نه هرکس کند فرق دشمن ز دوست
۹
گرفتار افسون اهریمن است
که مغرور این دشمن پرفن است
۱۰
زنابخردی جانگدازی کند
چوکودک که با مار بازی کند
نظرات